بازنگری فلسفی تئوری های حکومت

ارسطو

ارسطو سال ۳۸۴ ق.م.(قبل از میلاد) در شهر استاگیرا (۱) در شبه جزیره خادکیدیکی در خانواده ای متولد میشود، که پدر، پزشک شخصی شاه مقدونیه بود. در سن هفده سالگی (۳۶۷ ق.م.) به آتن رفته و در آکادمی افلاطون مشغول به تحصیل می شود. او یکی از شایسته ترین شاگردان آکادمی محسوب میشد و قاعدتاً پس از مرگ استاد می بایستی سرپرستی آکادمی به او سپرده می شد، ‌اما ادراۀ آکادمی به خواهرزادۀ افلاطون اسپوسیپ واگذار می گردد و او به مدت هشت سال آکادمی را سرپرستی می کند. یکی از دلائل این تصمیم شاید به اختلافات فلسفی استاد و شاگرد ممتاز بازگردد. ارسطو، نیز همچون استاد خود افلاطون پس از مرگ سقراط، آتن را پس از مرگ استاد خود افلاطون، ترک می گوید. نام ارسطو و تأثیر آثار او در تمدن بشری یکی از موارد شاخص و ممتاز جهان فکر و اندیشه بشری است. این متفکر بی دین منشاء اندیشه های دینی در مسیحیت و اسلام گشته است و هر یک از این ادیان از فلسفه ارسطو به زعم خود استفاده خود را می برند، حال ارتباطی به فلسفۀ ارسطوئی داشته باشد و حال تنها برداشت این دسته از مؤمنان باشد.

 

ارسطو در سال۳۴۷ ق.م.، در همان سال فوت افلاطون، آتن را ترک می گوید و از سال ۳۴۲ ق.م. آموزش اسکندر مقدونی را،که در آن زمان ولیعهد بود، بعهده می گیرد. ارسطو در سال ۳۳۵ ق.م. زمان بازگشت به آتن دست به تأسیس مدرسه ای به نام لیکیون (۲) می زند. او تا سال ۳۲۲ در آتن اقامت داشت و در آن سال بار دیگر به دلائل تشنجات سیاسی در آتن، آن پولیس را ترک می گوید و در خالکیس در ملک مادری اش تا زمان فوت در اکتبر سال ۳۲۲ به سن شصت و دو سالگی سکنی گزیده و در همانجا بدرود حیات می گوید.

زندگی خصوصی ارسطو بسیار بی حاشیه و با همسرش هماهنگ بود. از این ازدواج دختری به نام پیتیاس متولد میشود و پس از فوت همسر اول در ازدواج دوم صاحب پسری به نام نیکوماخوس میشود و زمان فوت همۀ مناسبات را با وصیتنامه معین و مشخص ساخته و آرزوی دفن خود در کنار همسر اولش را وصیت کرده بود. طبق روایات متعدد ارسطو در برخوردها بسیار معتدل رفتار می کرد.

پس از فوت ارسطو در اثر درگیری های بعضاً شخصی و برخی سیاسی بخشی از نوشته های ارسطو از دست رفته اند. بسیاری از نوشته ها نیز به مرور زمان بازیافته شده اند. مهمترین آثار ارسطو که به موضوع تئوری حکومت مربوط می شوند، دو اثر مشهور او به نام اخلاق نیکوماخوس و سیاست هستند که در ابتداء اخلاق و در پی آن سیاست می آید.

اخلاق ارسطوئی در سه تأمل روایت شده اند: اخلاق اویدمی، اثر گفتارگونۀ اخلاق کلان (ماگنا مورالیا) و اثر سرشار از موضوع اخلاق نیکوماخوسی، که توسط خود ارسطو بازبینی و منتشر گشته بود.

اخلاق نیکوماخوسی شامل هشت کتاب یا باب است. کتاب های ۱ تا ۵ دربردارندۀ اشاراتی به زندگی عملی است. در همان ابتدای کتاب اول، ارسطو شنوندۀ اصلی گفتمان خود را تعیین می کند. کتاب پنجم سرگرم تعریف عدالت و اشکال مختلف آن می شود. کتاب ششم مربوط به فضیلت های خردمحور است. کتاب هفتم گفتار خود را به خویشتن داری اختصاص داده است. در کتاب هفتم از گفتار دوازده تا پانزده، تعریف امیال و هوس و رغبت در مقام لحظه خوشبختی ارائه داده می شود. کتاب هشتم و نهم مربوط می شود به رفاقت و انواع آن و همچنین مشکلات عرفی رفاقت که خود همین رفاقت فضیلتی به حساب می آید. کتاب دهم از گفتار یکم تا پنجم قرینه ای است برای مسألۀ میل و هوس. ارسطو در انتهای کتاب دهم از گفتار ششم تا نهم وارد مباحث فلسفۀ سیاسی می شود. در آخرین گفتار کتاب دهم ارسطو از علم اخلاق به سیاست در مقام مربی نقبی می زند.

ارسطو در علم اخلاق نیکوماخوسی چنین سخن می گوید: „هر هنری و یا تحقیقی همانند هر عمل و یا تصمیم چنین جلوه می کنند که به دنبال متاعی هستند. به همین دلیل متاع نامیده شد، هر آنچه که به دنبالش رفته می شود. اگرچه تفاوتی در مقاصد، نمایان می شوند.“(۳) و در سیاست با این گفتار آغاز سخن می کند: „از آنجا که هر حکومتی در برابر ما به عنوان اجتماع می ایستد و هر اجتماعی به عنوان سازمانی انسانی متاعی مشخص را دنبال می کند – و به خاطر آنکه آن چیز برای آنان متاعی به نظر می آید، به هر کاری دست می زنند – روشن می شود، که در واقع همۀ اجتماعات به دنبال متاعی هستند، ترجیحاً و بالاخص به دنبال متاعی که نسبت به دیگر متاع ها ارجح تر است و امتعه دیگر را در خود دارد. چنین چیزی به قول معروف حکومت است و اجتماع حکومتی.“(۴)

متاع را نیز می توان به دو دسته تقسیم کرد. نوعی که بر یکدیگر با سلسله مراتب قرار گرفته اند، اینگونه امتعه خودبخود مورد جستجو هستند و دیگر متاعی که وسیله ای هستند برای دستیابی به متاع دیگر. چنین به نظر می آید که براستی تحت هر گونه امتعۀ قابل تصور در عمل انسانی بالاترین متاع یافت می شود که به خاطر خودش هدف قرار می گیرد، این متاع را ارسطو اُیدایمونیا (۵) یا سعادت می نامد، هدفی که همۀ انسان ها دنبال می کنند. علوم سیاسی به دنبال پاسخ این پرسش است، سعادت برای انسان در چه نهفته است، برای انسان در مقام موجود خردمند و موجودی سیاسی. گرچه آدمیان در معنای سعادت هم سخن نیستند و درکی متحد ندارند، اما سعادت را به معنای اتحاد زندگی نیک و رفتار نیک می فهمند و چنین رفتار می کنند که این والاترین متاع دستیافتنی در زندگی آدمیان است. اگر این سعادت برای همۀ انسان ها  همان سعادتی باشد که برای پولیس نیز هست و یا نیست، بهتر و کاملتر آنست که سعادت برای پولیس کسب گردد. کسب سعادت برای یک نفر باعث شادی است، اما برای یک قوم و یا پولیس نفیس و خدائی است.(۶) سعادت همۀ مطالبات را برآورده می کند، که در مقابل هدف مورد نظر قرار داده می شوند، در اصل از دو نظر، یکی از آنجهت که هدفی کامل است و از طرفی دیگر هدفی مستقل، چر اکه بدون اضافه کردن چیزی به انسان ها رضایت می بخشد. افزودن این مشخصات برای درک سعادت انسانی تا اینجا کمکی نیست. عقاید در این زمینه بسیار متغییر اند، یکی از متداول ترین نظریه های فلاسفه در اینست، که سعادت انسان در مشاهدۀ حقیقت یا تئوریا است. برای دستیابی به دانش از برِ چنین درکی می بایستی که طبیعت و نظم روحی انسان(۷) مورد مداقّه قرار گیرد.

موارد مشاهده، طبیعت (فیزیک یا جسم)، ذهن (روان) و فضیلت ها (وضعیت ممتاز) هستند. در گفتمان ارسطو، فضیلت یک توانائی خاص و متمایز از موضوعات دیگر در شناخت می باشد و خصوصیت چیزی می داند که طبق آن نقش و وظیفۀ خاص خود را عملی کند و یا خاصیت خود را نشان دهد. نقطۀ آغازین ارسطو در علم اخلاق مفهوم سعادت است و در نهایت علم اخلاق با موضوع سعادت نیز به پایان می رسد. برای ارسطو سعادت یعنی کارکرد روح بر اساس فضیلت و اثر او علم اخلاق توضیحی است فلسفی برای کاربرد فضیلت در انسان برای دستیابی به سعادت. در همین راستا ارسطو میان فضیلت اخلاقی و فضیلت عقلانی تفاوت قائل است؛ این برابر سازی ساده انگاری در فلسفه ارسطو خواهد بود، چرا که ارسطو پیش شرط فضیلت و نیکی اخلاقی، فضیلت عقلانی می داند، در عین حال که از هم تمیز داده می شوند.

“ بر این اساس فضیلت دو نوع است، فضیلت عقلی و فضیلت اخلاقی [۸]، نوع اول اصولاً از راه آموزش کسب شده و رشد می یابد و به همین دلیل نیاز به تجربه و زمان دارد؛ نوع اخلاقی آن بر عکس از روی عادت بدست ما می رسد؛ به همین دلیل هم این نام را به خود گرفته است و به ندرت می توان آنرا از خو و عادت تفکیک کرد.“(۹) گرایش ارسطو در علم اخلاق اعتدال است به همین دلیل وضعیت با فضیلت برای ارسطو حد وسط و اعتدال است، نه افراط و نه تفریط. „به همین جهت فضیلت بر اساس جوهرش و مفهوم ذاتی اش حد وسط است؛ تا آنجا که فضیلت بهترین والاترین است، همچنین غایت و انتهاست.“(۱۰) ارسطو هیچ بخشی از طبیعت انسان را با فضیلت محسوب نمی کند و تنها داوری آنرا به مردی با بصیرت محول می کند. در عین حال به این نکته اشاره دارد هر عملکرد و یا اشتیاق شامل حال اصل اعتدال نمی گردد.

فضیلت اخلاقی برای ارسطو همانطور که اشاره شد، طبعاً عملی ارادی است و بر خلاف آن عمل غیر ارادی و یا احتمالاً و یا گاهاً اضطراری یا همراه و یا منشائی برای جبر از بیرون و یا نادانی است. بدینوسیله اضطرار موردی جبری می سازد. اما „چیزی که از روی جهل صورت پذیرد، در واقع همه اش از روی اختیار رخ نداده است، اما جبر تنها به عملکردهایی اطلاق می شود، که درد و پشیمانی به دنبال داشته باشد.“(۱۱) ارسطو به این تعریف اکتفا نمی کند و مفهوم را توسعه می دهد و عمل فرد از روی ناتوانی را برای تعریف نیک و پلید مورد استفاده قرار می دهد و عمل ناشایست را جنایت تعریف می کند و از قِبل آن میان عمل جبری و عمل غیر عمد و یا بدون قصد تمایز قائل می شود.

در نهایت علم اخلاق نیکوماخسی به معنای دقیق کلمه به تجزیه و تحلیل رفتار، کردار و اندیشۀ اخلاقی رویکرد دارد و از بحث حکومت و یا مبانی اخلاقی در اخلاق دور می گردد. با تمام این وجود برای ورود به مباحث حکومت نزد ارسطو باید به چند نکته اساسی در اخلاق نیکوماخسی اشاره کرد، که برای بازنگری فلسفی تئوری حکومت ما اهمیت دارند. مفهوم عدالت را ارسطو در کتاب پنجم علم اخلاق خود مورد بررسی قرار می دهد و موضوع حد وسط را در بحث عدالت مطرح می کند. نه تنها بحث طولانی ارسطو حول محور مفهوم عدالت برای خواننده بوضوح معلوم می گردد، این نکته را نیز نشان می دهد که عدالت در یونان آنتیک محور بسیاری از مجادلات فلسفی را می ساخته است. ارسطو برخلاف استاد خود افلاطون، سعادت را در رفاه غیر می بیند و در کل عدالت را قلۀ فضیلت دانسته و عدالت را به اعم و اخص تقسیم می کند و عدالت به معنی اعم فضیلت اخلاقی است و عدالت بطور اخص را به دو دستۀ دیگر: عدالت توزیعی و عدالت تصحیحی.(۱۲) در عدالت توزیعی از آنجا که معیار ارزش ها در حکومت های مختلف متفاوتند، افراد نیز، نابرابرانی هستند که حقوق برابر دارند و همین امر ریشۀ کشمکش ها را می سازد.

ارسطو عدالت را در نسخۀ برابری می پیچد و در برابری است که کم و کاست آن سبب آسیب و بحران می شود و در نتیجه اجرای عدالت از دست رفته مثلاً در عدالت کیفری بازگرداندن عدالت از دست رفته تعبیر می شود. البته همین بازگرداندن عدالت از دست رفته، تفاوت های اجتماعی را نیز مد نظر قرار می دهد و کیفر زیردستان را سخت تر در نظر می گیرد. ریشه حق و حقوق را ارسطو در حوزۀ سیاسی و اجتماعی امر طبیعی و قراردادی توأمان در نظر می گیرد. در ادامه، ارسطو در بحث عدالت مبحث انصاف را افتتاح می کند و انصاف را تصحیح عدالت از نوع عدالت قانونی می داند. کلیت بودن قانون در عین حال که نقطۀ قوت است، عیب آن نیز هست، چرا که موارد خاص را تنها با انصاف در مقام تصحیح قانون می توان دید. در اینجاست که تفاسیر مختلف بر قانون سر بر می آورند و اگر با نگاه ارسطو به قانون نظر کنیم، انصاف را ارجح بر وفاداری به نص قانون تلقی می کنیم.

ارسطو در علم اخلاق نیکوماخسی بعد از تشریح فضائل اخلاقی به فضائل عقلانی می پردازد، یعنی مبنای حد وسط؛ اندیشه درست بود و اکنون باید دید که تفکر درست چیست. „از آنجا که قبلاً گفتیم که حد وسط را باید اتخاذ کرد و نه افراط و یا تفریط و از آنجا که حد وسط بدست عقل سلیم تعیّن می یابد، اکنون می خواهیم این امر را دقیق تر توضیح دهیم.“(۱۳) ارسطو با پشت سر گذاشتن تعاریف و تقسیم بندی های مختلف به موضوعی اساسی می رسد، بصیرت عملی در واقع سیاست و سیاست در واقع هنری چون معماری است با وظیفۀ نظارت بر امور و در نهایت انسان بصیر، شخصی است که امور را تنها به نفع شخصی خود محدود نسازد، زیرا که انسان به حکم طبیعت خود از زندگی بدور از خانواده و اجتماع ناتوان است. بی تردید در خاتمۀ کتاب ششم معلوم نمی گردد که ارسطو فضیلت عقلی را بر چه مبنایی استوار ساخته است. „سه امر در روان هستند، که عمل و شناخت حقیقت وابسته به آن است: حس، عقل و هوس. در میان این سه امر حس نمی تواند اصل عمل را بسازد و هر آنچه که از آن نشأت می گیرد، چرا که جانوران در واقع استعدادی حسی دارند، اما در عمل شرکت ندارند، آنچه را که ما از عمل می فهمیم. آنچه که در اندیشه تأیید و تکذیب نام دارد در هوس تمایل و گریز هستند. از آنجا که فضیلت اخلاقی جلوه ای از انتخاب ارادی و انتخاب ارادی هوسی تفکر شده است، بدینجهت باید حکم عقل حقیقت و هوس اراده حق باشد، وقتیکه انتخاب مورد نظر اصول اخلاقی را باید مراعات کند و همان چیز باید مورد تأیید عقل و از سوی اراده هدف قرار گیرد.“(۱۴)

سیاست

عنوان اصلی اثر ارسطو „اموری مربوط به شهر (یا اجتماع)“ است و بمرور زمان این تعبیر و اصطلاح خود تبدیل به یک مفهوم واحد شده است. با تمام این مقدمات اکنون بحث اصلی را باید پیش کشید، در اندیشۀ ارسطو سیاست در نگاهی خاص یعنی بازبینی فلسفی حکومت. قبل از این باید به یک نکتۀ مفهومی دقت داشت. ارسطو از مفهوم پولیس در گفتمان خود استفاده جسته است، که به تعبیر امروزی ما گاه به معنای جامعه، گاه به معنای دولت می آید و در عین حال تنها باید تعبیر یونان باستان از آن داشت: دولتشهر. پدیدۀ دولتشهر کلید صعود فلسفی، اجتماعی و فرهنگی یونان را ساخته بود و در عین حال ریشۀ زوال تمدن یونان آنتیک. از همین رو مشروعیت به معنای قانونمداری و معروفیت در مقام انطباق بر عرف هستند و مرزی میان این دو اصل قائل نمی توان شد. نباید فراموش کرد که ارسطو نیز همچون استادش افلاطون جامعۀ قانونمند اسپارت را جامعۀ نزدیک به جامعۀ مطلوب خود می دید، که در آنجا دولت نظارت بر زندگی شهروندان خود دارد.

یکی از مهمترین آثار کلاسیک فلسفۀ سیاسی و تئوری حکومت اثر ارسطو سیاست می باشد که در ادامۀ علم اخلاق نیکوماخوسی منتشر شده بود و سده های طولانی مرجع فکری در اندیشه های سیاسی محسوب میشد. کتاب سیاست ارسطو خود نشان از این دارد که فیلسوف هرگز وارد دنیای سیاست عملی نگردیده بود، حتی زمانی که اسکندر مقدونی حمکران بلامعارض آتن میشود. سیاست شامل پنج اصل پی در پی پایه ای و اساسی است. قضیه اول: حکومت بالاترین و جامع ترین شکل اجتماعی انسان است، از آنجا که هدف آن واقعیت بخشی به بالاترین و جامع ترین متاع انسانی است، متاعی که همواره در دسترس و حیّ و حاضر است. قضیه دوم: حکومت متعلق به چیزهای طبیعی است. قضیه سوم: انسان موجود زندۀ حکومت مدار است. قضیه چهارم حکومت در اصل اجتماع خانگی است و منفرد، جوهر، طبیعت و تحقق اجتماع خانوار است. قضیه پنجم: انسان بدان جهت تنها موجود زنده گویش دار است، چونکه برای عدالت و عرفیت تعیّن یافته است. ارسطو میان علم اخلاق و سیاست تمایز قائل است و در کتاب دهم علم اخلاق نیکوماخوسی این گذار از علم اخلاق را به بحث می گذارد.

اثر ارسطو به نام سیاست یا پولیتیک که به زبان یونانی از نظر واژه شناسی به معنای „چیزهایی که مربوط به شهر می شوند.“ و در اینجا شهر همان پولیس و یا جامعه است. سیاست ریشه عربی داشته و در اصل به معنای رام کردن و تربیت اسب می بود و در مقابل تعابیر فارسی آن عبارتند از کشورداری، جهان آرایی، جهان داری. برای پرهیز از مجادلات واژه شناسی و لغت سازی در این گفتار از همان کلمۀ سیاست استفاده می شود. سیاست دارای هشت کتاب است. تقسیم بندی موضوعی کتاب به سه بخش تقسیم می شود: قسمت اول شامل کتاب های اول تا سوم، قسمت دوم کتاب های چهارم تا ششم و قسمت سوم کتاب های هفتم و هشتم.

ارسطو در کتاب اول وجود حکومت را بررسی می کند و این اصل را تثبیت می کند که „حکومت جامعه ای کمال یافته است. انسان از روی طبیعت خود موجودی حکومت مدار است.“ در همین فصل اول از انسان تعاریفی بدست می دهد و از جمله برده را تعریف می کند. باید همواره در نظر داشت که ارسطو نیز فرزند زمان خود بود. در فصل دوم با تئوری های استاد خود افلاطون به چالش می نشیند. در فصل سوم حکومت و شهروند را تعریف می کند. در قسمت دوم سیاست در کتاب چهارم اشکال مختلف نظام های سیاسی و طبعاً قانون های اساسی مختلف را مورد بررسی قرار می دهد. در کتاب پنجم شرائط پیدایش و زوال نظام های مختلف سیاسی. در کتاب ششم ارسطو مباحث آزادی و مساوات را تحقیق می کند. در قسمت آخر سیاست یعنی کتاب هفتم حکومت در کمال مطلوب را ترسیم می کند و در کتاب هشتم وظایف حکومتی را بر می شمرد. البته از نظر موضوعی کتاب های هفتم و هشتم ناقص مانده اند.

در حیات انسان سه امر طبیعت، روح و فضیلت (۱۵) را باید از یکدیگر تفکیک کرد. این توانایی و شاخصۀ فضیلت است که انسان را به شناخت متبحر می سازد تا از این طریق خاصیت مقام انسانی را به جا آورد، فضیلت انسان خوب در آنست که به بهترین وجه ممکن وظائف خود را بجا آورد. تمام اعضای انسانی در طبیعت نقش و وظیفه ای دارند، به همین سبب فرض بی نقش و وظیفه بودن انسان یعنی عدم خاصیت وجود انسانی فرضی بی مورد است. اگر خاصیتی برای انسان فرض گرفته شود، تنها در اجتماع است که بر اساس طبیعت انسان به عنوان جاندار سیاسی قادر به اجرای کامل نقش و وظیفۀ خود در جامعۀ پولیس است. در اینجا پرسش نیکی به پرسش وظیفۀ طبیعی بدل می گردد و از آنجا که تنها از دست انسان میسر است، هدف خاص انسان قرار می گیرد.

وارسی این هدف انسانی در اجتماع خود پیش فرضی حتمی جلو ما قرار می دهد، که انسان دارای روح است و چیزی که انسان را از سایر موجودات متمایز می سازد، ترکیب روح انسان است. تفاوت روح انسان با دیگر جانداران نباتی و حیوانی در اطاعت آن از اصل عقل است.(۱۶) با این وجود روح انسان تنها متأثر از اصل عقل نیست. انسان دارای جسم است و در جسمیت خود از اجسام بی جان، اصل زنده بودن نباتات، ادراکات در حیوانات تا بالاخره فهم فراانسانی عقل الهی سهیم است. روح انسانی دارای تداخلات عقلانی و غیر عقلانی بوده، و بخشی عقلانی، بخش غیر عقلانی و برعکس را هدایت می کنند یا برعکس از یکدیگر تمرد می جویند. اشتیاق و میل بخش دومین، روان و یا، بنابر دیدگاه ارسطو، روح انسانی را دربر می گیرند. اشتیاق و میل در ریشۀ طبیعی خود اموری عقلانی نیستند اما از راه تربیت و عادت تحت کنترل عقل بدرمی آیند. نهایتاً بخش سوم روح انسان که قادر است امور درست را تشخیص داده و عملکرد خود را مطابق آن تعیین کند. این بخش سوم همان بخشی از روان انسان است، که انسان بودن انسان را محک می زند. „متاع برای انسان طبق فضیلت، اشتغال روح است و یا چنانچه فضیلت های بیشتری وجود دارند، بهترین و شایسته ترین در میان آنها“ (۱۷) و در راستای همین، فضایل از طریق آموزش و پرورش برای رفتار پسندیده به دو قسم تقسیم می شوند: فضیلت اخلاقی و فضیلت فکری. ارسطو کتاب ششم اخلاق نیکوماخسی را به موضوع بخش روح انسان بر محور عقل اختصاص می دهد. نمودار ارائه شده می تواند بازگوکنندۀ دسته بندی های ارسطو باشد.

در اینجا باید مفاهیم ارسطو را آنچنان ترجمه کرد، که ارسطو درک می کرده است. برای مثال دانش(۱۸) را معرفت شناسی  و یا زیرکی را ملاحظه کاری، تدبیر و احتیاط می داند.

بر اساس تقسیم بندی ارسطو، سعادتمندی انسان در کنش روح طبق فضیلت اوست و در ضمن می بینیم که ارسطو از مفهوم فضیلت چه درک می کند. در اینجا پرسش مطرح شده در این است، که والاترین فضیلت چیست؟ ارسطو در کتاب دهم اخلاق گفتار نهم در پی پاسخ به این پرسش است، در واقع سؤال اینست که سعادتمندی انسان در چیست و چگونه کسب می گردد؟ ارسطو چنین ابراز نظر می کند، که „سولون [۱۹] نیز پاسخی مناسب به این پرسش داده است، که چه کسی سعادتمند است، وقتی که می گوید، سعادتمند آنان هستند، که با متاع عینی با تدبیر رفتار می کنند و طبق نظر او زیباترین اعمال را صورت می دهند و با ملایمت تجربه می کنند. زیرا که با ابزاری محدود نیز می توان بنابر وظیفه عمل کرد.“(۲۰)

با نظر ارسطو به این نتیجه می رسیم، که انسان در مقام جاندار سیاسی در وضعی مستقل به تنهایی نمی تواند به نظمی طبق روح خود دست یابد، این امکان تنها در اجتماع برای انسان حاصل می گردد و به همین دلیل موضوعیت تئوری جامعه برای ارسطو موضوعی فرعی را شکل نمی دهد، بلکه موضوعی واجب و الزامی برای هر اندیشۀ فلسفۀ سیاسی و بطور اخص مردم شناسی فلسفی است و به همین سبب اخلاق و سیاست دو روی یک سکۀ اندیشه و فلسفه هستند. در این مقطع گذار از روح انسان به نظم سیاسی موردی به مباحث فلسفی اضافه می گردد: نظم پولیس، نظمی که تنها با مبنای تأیید شهروندان عملی نیست، بلکه ابزاری دیگر و نهادهای سیاسی و اجتماعی نیز دارد و باید وجود این ابزار جبری را بررسی و درک کرد و آیا اساساً استدلال پذیر هستند؟ در این مشاهده می توان گفت که دانش نظریِ خوب نمی تواند همیشه ما را به عملکرد خوب نیز هدایت کند و در ضمن فضیلت اخلاقی که کردار اجتماعی انسان را رقم می زند از توانائی های طبیعی روح انسان برنخواسته است، بلکه از سر تربیت و عادت تبدیل به شیوه های رفتاری شده است و مراقبت از چنین فضیلت هایی وابسته به آن اجتماع می باشد که در آن روند شخصیت سازی صورت می گیرد. مسلماً پولیس نیز نمی تواند اجتماعی از انسان هایی صرفاً با فضیلت باشد که نیازی به اجبار بیرونی نداشته باشند و پولیس همچنین باید توانائی جذب و هضم انسان هایی را نیز داشته باشد، که کمتر پیرو عقل و فضیلت هستند. امر مسلم اینست که لازمۀ شهروند خوب بودن داشتن قوانین خوب است.

„در ابتداء می بایستی ما تحقیق کنیم، که پیشینیان ما در چه مواردی اینجا و آنجا بدرستی مطلبی گفته اند؛ سپس با کمک قوانین جمع آوری شده بررسی کنیم، چه چیزهایی پولیس ها و تک تک قوانین اساسی را حفظ کردند، چه نابود کرد و به چه دلائلی قانونی خوب و قانونی دیگر بد بودند. وقتیکه این موضوع بررسی شد، می توانیم بیش از پیش درک کنیم، که چه قانون اساسی بهترین است و چگونه قوانین جزئی را می توان با آن تنظیم کرد و کدام قوانین و عادات و آداب را این قوانین اساسی به بار خواهند آورد.“(۲۱)  بدینوسیله پولیس جامعه ای است که متعلق به دستۀ نزدیک به طبیعت انسان است. اولین واحد اجتماع برای ارسطو خانواده است، که در آن نسبتی است میان „فرماندار“ و „فرمانبردار“ و در این واحد روابط میان زن و مرد، والدین و کودک، سرور و بنده تعیّن می یابد. ارسطو به این نکته اشاره دارد که در این واحد مناسبات مستبدانه هستند، زیرا اساس کار بر تأیید شهروندان قرار ندارد بلکه طبق تحکم انفرادی سرور خانه. نیازهای مشترک واحدهای مختلف و رفع این نیازهای مشترک واحدی مشترک را به نام ده می سازند. از سر پیوستگی دهات پولیس تشکیل می شود به قصد دستیابی به خودکفائی. ارسطو چنین نتیجه می گیرد، که هدف پولیس در واقع اراده و دستیابی به یک زندگی خوب است. عضویت در یک جامعه ضرورتی است لاینفک از طبیعت انسان و „هرآنکه در اجتماعی نتواند زندگی کند و یا نیازی به آن نداشته باشد، چرا که کفایت خود را می سازد، عضوی از حکومت نیست و بر این اساس یا یک حیوان است و یا خدا.“(۲۲) در عین حال مورد سیاسی را تنها در تشکیل گروهی گله مانند نباید دید، بلکه متعلق به جانداری صاحب عقل است. „کلمه و یا زبان برای آن وجود دارد، که مفید و مضر و به حق و ناحق تبیین شود. چرا که این چیزی است که انسان را از دیگر موجودات متمایز می سازد، انسان حسی برای نیک و پلید، عدل و ظلم و چیزهای مشابه دارد. تجمع این ایده ها مبنای خانواده و حکومت است.“(۲۳) اجتماع پولیس تنها بر اساس مصرف عمومی ساخته و پرداخته نمی شود، بلکه بیش از هر چیز برا اساس اشتراک در شناخت اخلاقی.

اگر دوستی و رفاقت جوهر پولیس باشد، آنگاه عدالت شکل پولیس است. این شکل پولیس خود را در قانون اساسی پولیس نشان می دهد. در اینجا باید روشن گردد که کدامین قانون اساسی بهترین را شکل می دهد؟ پولیس چیز دیگری نیست، جز نظمی که ساکنین پولیس از آن برخوردارند.(۲۴) و قاعدتاً بهترین قانون اساسی آن قانونی است که بزرگترین امکانات شکوفائی فضیلت های شهروندان خود را فراهم می سازد. „در اینجا باید بررسی کرد، که آیا فضیلت مردی خوب و فضیلت شهروند مورد بحث را باید یکسان شمرد یا نه. این سؤال را نمی توان مستدل توضیح داد، وقتیکه قبل از آن،  شمایل فضیلت شهروند ترسیم نشود.“(۲۵) در اینجا این پرسش مطرح است، که فضیلت شهروند و یا شهروند خوب چیست؟ هدف مشترک شهروندان رفاه همه گیر اجتماعی است که او در آن زندگی می کند. اما نظام های مختلف سیاسی در پولیس در زمان ها و مکان های متفاوت انتظار مشابهی از شهروندان خود ندارند. از همین رو پولیس اجتماعی یکپارچه نیست بلکه مجموعه ای است ساخته شده از پاره های مختلف. شهروندان نیز سهم ها و نقش های متفاوت در رفاه عمومی بعهده گرفته و بازی می کنند. در میان همۀ این تعابیر برای ارسطو تنها در وجود سیاستمدار است که فضیلت انسانی و شهروندی یکجا می شود و دارای توانائی سیاسی است و قدرت استبدادی. „حکومت اما اجتماع مردم آزاد است.“ (۲۶) در اینجاست که ارسطو از سیاستمدار خوب انتظار دارد، از آنجا که او سرور شهروندان خود نیست، خود باید شهروندی خوب باشد. بنابر این سیاستمدار خوب باید در آن واحد هم فرماندار خوب و هم فرمانبردار خوب باشد و او برای چنین وضعی باید اهل تدبیر بوده و زیرک باشد.

آیا پولیس خوب تنها اجتماعی است که در آن فضیلت انسان خوب و فضیلت شهروند خوب در هم ادغام میشوند؟ پاسخگویی به این سؤال، سؤال دیگری در خصوص بهترین پولیس را الزامی می کند. این سؤال پایه و اساس نظریۀ قانون اساسی ارسطویی را بدل به نکته ای مرکزی در سیاست و نظریۀ سلطه در مغرب زمین کرده است. ارسطو قوانین اساسی را بر دو شاخه دسته بندی می کند: بر اساس هدف و بر اساس حاکمان. مورد دوم یعنی حاکمان را به سه دسته تقسیم می کند، که صاحب قدرت هستند: یک نفر، عده ای و بسیاری. از آنجا که هدفِ پولیس می بایستی زندگی خوب انسان ها باشد، آنگاه می توان میان قانون اساسی درست و قانون اساسی ناقص تفاوت قائل شد. با این ترکیب و تفسیر می توان نظریۀ ارسطو را چنین ترسیم کرد:

در این نمودار با شماره گذاری نظام های سیاسی نشان داده می شوند، که کدامین از دید ارسطو ارجحیت دارند. دوران گذار نظام های سیاسی را بر خلاف افلاطون که دوران ها سلسله های متمادی هستند، جابجایی آنها یک به یک است، یعنی نظام پادشاهی در صورت فساد به خودکامگی بدل می گردد و آریستوکراسی به الیگارشی و تیموکراسی یا همان „نظام ارزشی ها“ که نام آنرا پولیتیه نیز می نامد به دمکراسی. ارسطو نسبت به آزادی های فردی بی اعتناست و  اقتدار یک حاکمیت مطلوب را در نظارت بر شهروندان می بیند. برای ارسطو „هدف حکومت بهرحال چنین است، که آدم بتواند خوب زندگی کند و این وسیله ای است برای هدف. البته حکومت جامعه ای است از خاندان ها و اماکنی در کامل ترین و خودکفاترین بایش، و این بایش، آنطور که تعریف می کنیم، حیاتی است در سعادت و فضیلت. از همین رو باید مدعی شد، که جامعۀ حاکمیت به خاطر کارکرد بافضیلت برقرار است و نه به دلیل همزیستی. به همین سبب آنان که در چنین اجتماعی سهم بیشتری ادا می کنند، در حکومت نیز سهم بیشتری می برند نسبت به آنان که در تولد و اصل و نسب برابرند و یا برتر، اما در فضیلت شهروندی چنین نیست و یا نسبت به آنان که در واقع در ثروت برتر اما در فضیلت کهترند.“(۲۷)

در اینجا ارسطو ملاک های موقعیت سیاسی شهروند را ارائه می دهد. عنصر اصلی حکومت شهروند است و برای ارسطو ساکنین یک سرزمین معادل شهروند آن سرزمین و یا حکومت نیستند. هویت یک دولت وابسته به هویت نظام سیاسی آن دولت است و حقانیت نظام سیاسی بستگی به تعریف آن نظام از مساوات دارد و ارسطو تعمیم برابری و یا نابرابری را مثلاً در دو نظام خطا می شمارد، زیرا برای ارسطو فضیلت شهروندی ملاک اصلی است. ارسطو نابرابری را آنگاه برای جامعه مضر می شمارد، که بدل به یک مزیت اجتماعی گردد و در نتیجه حق تقدمی برای یک فرد و یا یک دسته بوجود آورد.

ارسطو به یک نکتۀ مهم توجه شایسته ای دارد، تطبیق نظام سیاسی و قوانین حاکم در آن نظام  و در همین راستا بررسی پولیس و انتخاب نظام سیاسی که منطبق بر بافت آن اجتماع باشد. از همین رو اشاره ای به نظام سیاسی و شیوۀ فکری مردمان آن سرزمین دارد و به این عناصر سرنوشت ساز در یک نظام سیاسی باید دقیق تر و عمیق تر اندیشید. „نمی بایستی دمکراسی را آنچنان که عده ای عمل می کنند، به این معنا فهمید، که عدۀ کثیری حکمرانی می کنند؛ زیرا این مورد می تواند در الیگارشی نیز صورت پذیرد، که بخشی بزرگتر حکمرانی کند.“(۲۸)

دگرگونی در نظام سیاسی و یا شورش بر علیه یک نظام را ارسطو چنین بررسی می کند، که منشاء شورش سه چیز می توانند باشند: سوء تفاهم از مفهوم برابری و به همین سبب خواهان تغییر نظام سیاسی می شوند. توسعۀ نابرابری در جامعه و عدم رشد موزون. منشاء دیگر، ناهماهنگی و ناهمگونی در ارکان یک اجتماع و نهایتاً عدم توازن قدرت در قطب های یک اجتماع. ریشۀ زوال یک نظام سیاسی را، حال هر چه باشد، ارسطو در قانون شکنی در آن نظام می بیند و قانون شکنی راه را بر فساد در آن جامعه باز می سازد: „تمام قوانین اساسی اما به سرعت از درون و یا از برون ساقط می شوند، چنانچه حکومت در نزدیکی قانون اساسی ای متقابل خود قرار گیرد، یا حتی آن قانون اساسی دیگر تأثیر بسیاری داشته باشد. این امر را در میان آتنی ها و اسپارتی ها می توان دید. آتنی ها الیگارشی و اسپارتی ها دمکراسی را برقرار ساختند. بدین صورت علل تغییر قوانین اساسی و شورش ها معلوم می گردد.“(۲۹) ارسطو در بررسی های خود علل دقیق تری برای فروپاشی نظام های سیاسی ارائه می دهد. علل فروپاشی یک نظام خودکامه را در یک مورد از بیرون بوسیلۀ دولتی دیگر با نظامی دیگر می بیند و حکومت استبدادی در آن زمان رو به سقوط و افول می گذارد، که قدرت حاکم در درون خود دچار اختلاف گردد و به دو دلیل شهروندان پولیس با استبداد مخالفت می کنند: کینه و تحقیر. اما کینه که سبب خشم می شود، برای واژگونی تأثیر کافی ندارد، چرا که خشم تدبیر را خنثی می کند.

مسلماً این دسته بندی های ارسطو چند واقعیت را نادیده می گیرند. در نظام الیگارشی حاکمان از اغنیاء جامعه هستند. در دمکراسی اگرچه عدۀ کثیری در حکومت شریک هستند، اما بطور میانگین از مستمندان هستند، حتی اگر جامعه ای یافت می شد، که فقرا در اقلیت می بودند، باز با این تعبیر دمکراسی حاکمیت فقرا می بود. اگر پولیس و نظام سیاسی آنرا از نظرگاه دیگری، مانند دستجات صنفی و قشرها و طبقات مختلف شرکت کننده در نظام سیاسی بررسی کنیم، پرسش طبقۀ حاکم همچنان باقی می ماند. از دید ارسطو اصناف و طبقاتی همچون کشاورزان، پیشه وران، جنگاوران، کسبه، کارگران دستمزدی و روزمزد … اجزاء ضروری جامعه هستند و از آنجا که بسیاری از شهروندان در آن واحد بیش از یک وظیفه و یا صنف دارند و منطقاً ممکن نیست که کسی در آن واحد غنی و مستمند باشد، طبعاً جامعه و پولیس به دو دستۀ کلی تقسیم می شوند، از همین رو نظام های سیاسی را می توان به دو دستۀ کلی: دمکراسی و الیگارشی تقسیم کرد. پرسش در خصوص بقاء و استحکام یک نظام سیاسی را می توان در ادغام عناصر مختلف از دو نظام دمکراسی و الیگارشی پاسخ داد. نشانه های این تعقل نزد ارسطو را می توان در اندیشۀ تئوری قانون اساسی مختلط یافت:

„از آنجا که ما سه قانون اساسی درست بدست آورده ایم و در میان آنان بهترین آنست، که بهترین ها آنرا هدایت و اداره می کنند …آنطور که از یکی، برای زندگی بهتر و با ارزش، اطاعت کنند و دیگران برای زندگی بهتر حکومت کنند و همانطور که در ابتدای گفتار نشان دادیم، فضیلت انسان خوب و فضیلت شهروند خوب در بهترین پولیس لزوماً باید یکی باشد، بدین ترتیب روشن است، که از همان طریق انسان با فضیلت می گردد و یک پولیس بر مبنای الگوی اریستوکراسی و یا پادشاهی بنا می شود. چنین است که تربیت و آدابی که انسان خوبی را می سازند، همان چیزی هستند، که دولتمرد خوب یا پادشاه خوب را می سازند.“(۳۰)

ارسطو الگوهای پولیس بهتر و برتر را در کتاب های هفتم و هشتم سیاست شرح می دهد، اما اینها نتیجۀ بررسی های او در کتاب های سوم و چهارم در خصوص فرم های قوانین اساسی می باشند؛ از همین رو برای یافت بهترین قانون اساسی اجتماع سیاسی می بایستی بهترین زندگی برای انسان را درک کرد، این پرسش محور اخلاق نیکوماخوسی است. مهمترین اصول و تعاریف در باب طبیعت انسان به عنوان جلوۀ توانایی های انسان را ارسطو در ابتدای مباحث خود در کتاب هفتم سیاست با تئوری متاع کارکرد و سعادت شرح داده است. برای ارسطو سه دسته متاع شایسته برای دستیابی به آنها از سوی انسان وجود دارند و به سعادت انسان یاری می رسانند: متاع عینی همانند قدرت و ثروت، متاع جسمی مثل سلامت و زیبائی، متاع روحی به مانند شجاعت، خویشتن داری، عدالت و تدبیر. اما سعادت واقعی انسان در گام اول با تصاحب فضیلت ها به عنوان متاع است که بدست می آید. امتعه عینی تنها وسیله ای هستند برای رسیدن به هدف اصلی انسان. امتعۀ واقعیِ روان، چه برای فرد و چه اجتماع در یک حد و میزان مساوی، علت و شرط لازم و ضروری برای دستیابی به حیاتی خوب و سعادتمند هستند. „اکنون بسیاری تصور می کنند، حکومتی خوشبت بایستی قاعدتاً بزرگ باشد. اما اگر حتی این را نیز بپذیریم، اما نمی دانند، کدام حکومت بزرگ و کدامین کوچک است. اینان بزرگی یک حکومت را بر مبنای تعداد شهروندان آن می سنجند، اما ما می بایستی کمتر به اندازۀ تعدادشان تا به اهمیت شان توجه کنیم. یک حکومت نیز وظیفه ای دارد، بنابرین آن حکومتی را باید بزرگ انگاشت که به بهترین وجه وظائف خود را به سرانجام می رساند.“(۳۱) استدلال ارسطو چنین است، که برای دستیابی به بهترین پولیس می بایستی بهترین شرائط نیز فراهم آید و در نتیجه ارسطو برای بزرگی حکومت به حد اعتدال خود بازمی گردد، نه چنان کوچک که کفایت خودکفایی شهروندانش را ندهد و نه چنان بزرگ که وضوح و شفافیت خود را از دست دهد. ارسطو مثال خود را از امپراتوری ایران و بزرگی آن می آورد، که این امپراتوری آنچنان بزرگ است، که تنها می توان با یک نظام خود کامه آنرا اداره کرد و به همین میزان نیز کفایت و عدم کفایت سیاستمداران نیز به سختی قابل بررسی است. شهر ها وامکانات داد و ستد باید به سهولت قابل دسترسی برای همگان باشد در عین حال که دفاع از آن شهر به بهترین وجه ممکن حاصل شود.

طبعاً پولیس مورد نظر ارسطو دارای قلمرویی می باشد و در این قلمرو در عین مشخص بودن سرزمین، مولد نیز می باشد تا مستقلاً نیازهای جامعۀ خود را تأمین کند. بافت جامعۀ پولیس تعیّن روابط و مناسبات در کل خود و در اجزاءش را طلب می کند. در این منظر می توان دید که هر آنچه برای حیات پولیس ضروری است، جزء پولیس نیز نمی باشد، و ارسطو با انسان مقایسه می کند که متاع عینی انسان لازماً بخشی از خود او نیست، به همین نسبت پولیس نیز به تملک بیرونی الزام دارد. در پی آن تعریف پولیس را بدینگونه توسعه می دهد، که “ پولیس اجتماعی است برآمده از برابرها و هدفشان بهترین و والاترین زندگی ممکن است.“(۳۲) مسلماً این برابرها در پولیس وظائف مختلفی بعهده دارند و بعضاً بخشی از این وظائف را می توان به عهدۀ مهاجرین (۳۳) سپرد. ارسطو بر این عقیده بود که وظائف و پست های مهم در پولیس باید تنها به شهروندان پولیس محول گردد. این نقش و وظیفۀ اجتماعی نباید برای فردی ثابت بماند.

ارسطو در بنای پولیس خود دچار یک مشکل است، چرا که این پولیس است که سیاستمدار برجسته را می سازد و از سوی دیگر این سیاستمدار است که قوانین و قواعد پولیس را بنا می کند. پاسخ ارسطو در نقش و اهمیت تربیت می توان یافت، که گفتار ارسطو ناتمام بدست رسیده و بقیه اثر مفقود شده است.(۳۴) پایان سیاست بازگشت به اخلاق نیکوماخوسی می باشد.

حاصل کلام تئوری حکومتی ارسطو از تصوری معین از انسان آغاز به حرکت می کند و در این نکته با افلاطون اشتراک فلسفی دارد. ارسطو برای انسان، همچون دیگر موجودات زنده، یک نیروی درونی قائل است، که نام آنرا آنتلشی (۳۵) می گذارد. طبق آنتلشی به سمت و سویی می رود تا قوای درونی نیروهای دماغی و شخصیت خود را متجلی و شکوفا سازد. اساساْ طبیعت انسان همانگونه است که بارها از ارسطو نقل شده است، موجودی حکومت مدار (۳۶) این امری است فی نفسه و یا خودبخودی در انسان. تحقق این متاع انسانی، شکوفائی نیروهای دماغی و شخصیتش، والاترین هدف سیاست می باشد.(۳۷) تنها انسان است که به عنوان جاندار دارای قوۀ تکلم و همینطور درک و حسی برای نیک و پلید و عدالت و ظلم می باشد. حکومت و جامعۀ انسانی بر مبنای همین نقاط مشترک در تمام انسان ها بنا شده اند. همانگونه که انسان می تواند با تکیه بر فراست و روشن-ضمیری خود با شکوه ترین آثار را در همۀ عرصه های حیاتی بیآفریند، همان انسان می تواند سخیف ترین و شنیع ترین اعمال را به اجراء گذارد. انسان تنها موجود زنده ای است، که نظم عادلانه در حیات خود را در اجتماع سیاسی خود بدست می آورد و حقوق معنای حق و درست می یابند. جامعه ظرفی باید شود، تا نهادی را برای بقاء و رشد و شکوفائی انسان تشکیل دهد. این نظریه را بسیاری از ارسطو در فلسفۀ سیاسی خود وام گرفتند. (برای مثال مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی)

حکومت در نظریۀ ارسطو یک تنوع را تشکیل می دهد و برای رسیدن به جامعه و وحدت، راه تربیت را باید پیش گیرد. „مفاهیمی چون همه، هر دو، زوج، فرد به دلیل معنای دوپهلویشان در منطق نیز نتایجی مجادله برانگیز و یا سفسطه آمیز خلق می کنند. اینکه وقتی همه همان چیزی را منظور می کنند که با نام مال خود توصیف می کنند، می تواند خوب و زیبا باشد، اما ممکن نیست، به تعبیری دیگر به هیچ وجه سندی مبنی بر اتفاق نظر نیست.“(۳۸) در کتاب دوم است که ارسطو نظریات اشتراکی افلاطون را در حکومت و جامعه مردود می شمارد. „زیرا که دو چیز هستند که دلواپسی و تشریک مساعی انسان ها را به خود جلب می کنند: تملک و معشوق؛ هر دو اینها نزد شهروندان چنین حکومتی یافت نمی شوند.“ (۳۹) در کل نظام اجتماعی با به اشتراک گذاشتن زندگی خصوصی (زن و فرزندان) را آنچنان که افلاطون مد نظر خود قرار داده بود، ارسطو مردود و خلاف طبیعت آدمی می شمرد. ارسطو بر این باور است، که باید به مالکیت خصوصی وجهی تصحیح شده داد. از همین رو برای ارسطو طبقه و قشر متوسط اصلی ترین طبقۀ اجتماع را تشکیل می دهند که حکومت بر دوش آنان استوار است.

نگاه ارسطو در پولیس مورد نظر نگاهی است که حقوق ملل را نیز مد نظر قرار داده است، بگونه ای که میانه روی حکومت را در آن می بیند، که دولت ها نه آنچنان ثروت و خزانه های خود را پر کرده و حکومتی متول گردند و به همین دلیل میل به دستاندازی را در حکومت های همجوار زنده کنند و نه به اصول تدافعی چنان بی ملاحظه بوده که قدرت دفاعی خود را از دست دهند.(۴۰)  مبنای فضیلت حکومت، فضیلت شهروندان قلمرو آن است. در راستای تعلیم و تربیت و آموزش در پولیس ارسطو یکی از وظائف حکومت کنترل تولید مثل و ازیاد جمعیت می داند. با شگفتی می توان دید که چگونه ارسطو در مباحث حکومت، مسائلی همچون خانواده، تنظیم جمعیت، سقط جنین، ممنوعیت تولید مثل از محدودۀ سنی مشخص، حتی اقدامات حکومتی برای „اصلاح نژاد“ را مطرح می کند.

محتوای تربیت، ارسطو را در مقابل دو سؤال قرار می دهد، که آیا باید عقل را با وضع روحیه ای تربیت کرد؟ آیا فنون عملی و قابل استفاده را باید آموزش داد و یا ارزش های والا را؟ آموزش و پرورش بایستی همگانی و یک دست باشد و یا هر کس بر اساس میل و نظر خود؟ „بنابر این دیده می شود، که تربیت از طریق قانون باید تنظیم شود و تربیت بایستی همگانی بشود، همچنین نباید پوشیده بماند که تربیت از چه اصولی برخاسته و چگونه تربیت باید صورت پذیرد.“(۴۱)

بحث عدالت که همواره در گفتمان و تئوری حکومتی ارسطو جای خود را دارد، بطور کل در دو شکل جلوه می کنند. عدالت در شکل توزیع کننده و عدالت در نقش جبران کننده. اما در هر دو حالت ریشۀ بی عدالتی به عدم مساوات باز می گردد، در عین حال عدالت در دو شکل متفاوت خود به گونه ای مختلف تعیّن می یابند. حرکت آغازین عدالت توزیع کننده از این نقطه است، که برای هر کس میزانی سزاوار فرد را تعیین می کند و به همین سبب تفاوت میان انسان ها را مد نظر قرار می دهد. این نوع عدالت آنگاه به بی عدالتی تبدیل می گردد، اگر نصیب برابران نابرابر و یا نابرابران برابر شود. عدالت دیگر، یعنی جبران کننده، با افراد با یک نگاه و عمل رفتار می کند و مساوات را در این امر می بیند. اینگونه عدالت، برای جبران خسارت نه تلاش به جبران کمتر و نه به سودآوری در جبران دارد.(۴۲) و به همین سو ارسطو افراط و تفریط و یا تمایل به پلیدی و یا نیکی از سر بی عدالتی امری مخرب می داند. یکی از اولین تئوری های پول نیز به همین دیدگاه بازمی گردد، که کارکردهای غیر قابل قیاس با وسیله ای واسط جبران شوند، مثلاً درمان یک طبیب و کار یک بنا. مسلماً از میانۀ این گفتار سؤالات متعدد و نویی بیرون می ریزند، مثل دستمزد عادلانه چگونه تعیین می گردد؟ و یا قیمت منصفانه چگونه رقم می خورد؟

اگر چه ارسطو مبدأ اجتماع را در عوامل  اقتصادی نمی بیند، اما به این مناسبات بی توجه نیز نمی باشد. „در قدیمی ترین اجتماع، در خانواده، طبیعتاً نیازی به مبادله نبوده است، اما این امر از زمانی ضرورت می یابد، که جوامع بزرگتر شدند.“(۴۳)  و پیدایش و مبدأ پول را در تجارت می بیند. نظر او نسبت به کسبه و تجار نظری منفی و تحقیرآمیز است و حتی سخنان او در کتاب اول گفتار نهم احساساتی میشوند.

در بازبینی نظرات ارسطو که اسطوره ای در عالم فلسفه گشته است، همگان را در زمینۀ برده داری شگفت زده می کند. ارسطو برده داری را در این امر توجیه می کند، که „چنین روشن می شود، که عده ای از انسان ها در طبیعت خود آزاد و عده ای برده هستند، برای دستۀ دوم البته مفید و عادلانه است، که برده باشند.“(۴۴) این نکته نمی تواند درست باشد، که بپنداریم در زمانۀ ارسطو بحث بر سر نادرستی اصل برده داری نبوده است، برعکس نظرات مخالف بر علیه برده داری بسیار بوده و خود ارسطو نیز با استدلال های زمانۀ خود مخالفت کرده است. در کنار این توجیه برده داری بدلیل طبیعت پست گروهی از انسان ها، ارسطو به یک واقعیت بطور ضمنی اعتراف می کند، که „بردگان و برده داری نیز بر اساس قانون وجود دارد، قانون مذکور البته به نوعی قراردادی عام است، بدین صورت که مغلوب مایملک فاتح در جنگ باید شود.“(۴۵) در استدلال ارسطو نیز ضعف بزرگی نشان می دهد و مبنای این پیروزی را قوای باطنی قرار می دهد و در ادامه به این نتیجۀ سخیف می رسد، که همواره یونانیان سروراند! در ادامۀ همین قضاوت ارسطو است، که او هر آنکس که غیر یونانی سخن می گوید، بربر می نامد، یعنی فردی که در سخن قابل فهم نیست و این مفهوم به معانی فرهنگی و مدنی نیز گسترش می یابد و در نهایت هر آنکس که شیوۀ زندگی غیرهلنی (به معنای غیر یونانی) دارد بربر است و امروزه در بسیاری از زبان ها از جمله فارسی به معنای غیرانسانی استفاده می شود: بربریّت به معنای ددمنشی و وحشیگری است.

با نگاهی امروزین و با در نظر داشتن اینکه ارسطو تجربیات زمانۀ خود را نیز در تئوری های حکومتی و سیاسی بازتاب می بخشید، می توان به این نتیجه رسید، که او شرکت فعال اقشار و طبقات فرومایه در دمکراسی حاکم بر پولیس آتن را جایز نمی دانست. همین ارسطو در وصیت نامۀ خود تقریباً همۀ بندگان خود را آزاد می شمارد. در تدقیق مفهوم بردگی، ارسطو می گوید: „اکنون می توان پرسید، اگر این قاعده درست باشد، آیا پیشه ور نیز باید دارای فضیلت باشد، زیرا از روی عجز و ناتوانی پیشه وران در کارهای خود سستی و غفلت می ورزند. در اینجا یک تفاوت بزرگ وجود دارد. برده با سرور خود زندگی می کند، اما پیشه ور از سرور دور است و تنها در فضیلت آنقدر نصیب برده است، که در برده داری سهم می برد.“ (۴۶) نباید نادیده گرفت، که بطور کل پیشه وری در یونان عصر آنتیک مورد تحقیر قرار می گرفت و تنها یک گام با برده فاصله داشت. مشکلی را که ارسطو با این دید تحقیرآمیز در واقع مطرح می کند، تأثیر منفی کسب و تجارت است، که پیشه ور را به چاپلوسی و حیله ورزی و اعمال دون وامی دارد و در مقابل مردم اسپارت را می بیند که تربیت جنگاوری را مد نظر دارند.

پانوشت ها

۱- Stagira شهری در شبه جزیره خالکیدیکی Chalkidiki است. این منطقه امروزه در جوار دومین شهر بزرگ یونان تسالونیکی Thessaloniki قرار دارد و به شبه جزایر سه انگشتی خود شهرت دارد.

۲- لیکیون یا Lýkeion, Lyceum  قطعه زمینی جنگلی در نزدیکی آتن بود، که ارسطو برای تدریس مورد استفاده قرار داد، مرکز تعلیم بسیاری از شاخه های علمی، هنری و همچنین ورزش نیز می شد. نام دبیرستان های فرانسه لیسه (Lycée) نیز از همین ریشه گرفته شده است.

۳- در این نوشتار مبنا مجموعه نوشته های فلسفی ارسطو به زبان آلمانی است، که به خلاصه با نام „اخلاق“ و „سیاست“ یاد خواهند شد. شماره گذاری ها نیز از همین نسخه ها برگرفته شده اند. رجوع شود:

Aristoteles, Philosophische Schriften, Bd. 3, Nikomachische Ethik,

Wissenschaftliche Buchgesellschaft, 1995, 1094a 1.

۴- Aristoteles, Philosophische Schriften, Bd. 4, Politik,

Wissenschaftliche Buchgesellschaft, 1995, 1252a 1.

۵-eudaimonia 

۶- اخلاق I.1094b 8

۷- اگر ارسطو سخن از روح می آورد، منظور و موضوع روح نزد او به هیچ عنوان معنا و مفهومی دینی ندارد.

۷- در ترجمۀ آلمانی از واژۀ sittlich استفاده شده که این مفهوم هم به معنای اخلاقی و هم عرفی می آید.

۸- اخلاق 1103 a

۹- همانجا.

۱۰- اخلاق، کتاب سوم، گفتار دوم 1110b -20

۱۱- اخلاق، کتاب پنجم، گفتار دوم تا ششم 1129 b – 1131 b

۱۲- اخلاق، کتاب ششم،گفتار اول 1138 b

۱۳- اخلاق، کتاب ششم، گفتار دوم 1139 a -20

۱۴-physis, psyche, aretei 

۱۵-logos 

۱۶- اخلاق، کتاب اول 1098 a -16

۱۷-ethikai, dianoetikai  (اتیک و دیانوتیک) معادل علم اخلاق و هنر اندیشیدن است.

۱۸- episteme

۱۹-Solon  شاعر و سیاستمدار آتنی (۶۴۰ ق.م. تا احتمالاً ۵۶۰ ق.م.) است که جزء هفت فرزانۀ یونان به حساب می آید

۲۰- اخلاق، کتاب دهم، گفتار نهم 1179 a – 10

۲۱- اخلاق، کتاب دهم، گفتار دهم، 1181 b – 15

۲۲- سیاست، کتاب اول 1253 a- 25

۲۳- سیاست، کتاب اول 1253 a – 15

۲۴- سیاست، کتاب سوم 1274 b – 35

۲۵- سیاست، کتاب سوم، گفتار چهارم 1276 b – 17

۲۶- سیاست، کتاب سوم، گفتار ششم 1279 a – 20

۲۷- سیاست، کتاب سوم، گفتار نهم 1281 a (در این بازگویه از مفهوم بایش استفاده شده که معادل های دیگری همانند: وجود، هستی، موجودیت، زندگی، زیست نیز دارد و هر کدام را به فراخور متن می توان آورد.)

۲۸- سیاست، کتاب چهارم، گفتار چهارم 1290 a – 30

۲۹- سیاست، کتاب پنجم، گفتار ششم 1307 b – 19

۳۰- سیاست، کتاب سوم، گفتار هیجدهم 1288 a – 32

۳۱- سیاست، کتاب هفتم، گفتار چهارم 1326 a – 10

۳۲- سیاست، کتاب هفتم، گفتار هشتم 1328 a – 35

۳۳- مهاجرین، اهالی پولیس بودند، که در اصل به پولیس مهاجرت کرده بودند ولی از همۀ حقوق شهروندان پولیس برخوردار نبودند.

۳۴- سیاست، کتاب هشتم، گفتار هفتم ناتمام .

۳۵-Entelechie, entelechy, l’entelechie  آنتلشی، این مفهوم ترکیبی entelès èchein)) را می توان به قوۀ درونی موجود زنده تفسیر کرد.

۳۶- zoon physei politikon

۳۷- اخلاق، کتاب اول، گفتار اول 1094 a, b

۳۸- سیاست، کتاب دوم، گفتار سوم 1261 b – 29

۳۹- سیاست، کتاب دوم، گفتار چهارم 1262 b – 20

۴۰- سیاست، کتاب دوم،گفتار هفتم 1267 a – 22

۴۱- سیاست، کتاب هشتم، گفتار دوم 1337 a

۴۲- اخلاق، کتاب پنجم، گفتار ششم 1131 b

۴۳- سیاست، کتاب اول، گفتار نهم 1257 a – 20

۴۴- سیاست، کتاب اول، گفتار پنجم 1255 a

۴۵- سیاست، کتاب اول، گفتار ششم 1255 a

۴۶- سیاست، کتاب اول، گفتار سیزدهم 1260 a – 37