در بارۀ من
در این جا، به جای ذکر شمارهٔ شناسنامه و محل صدورش، بخشی کوتاه از دستنوشتهٔ خود را به نام «تلخ وشیرین» بازگو می کنم، که چیزی نیست جز تصویری کوتاه از زندگی پرنشیب و فراز یک نسل و مملو از خطاهای تاریخی و نادانی های سیاسی.
«… آتش زدند به مام وطن. مهربانی را سرگردان ساختند و بی فرهنگی را همّت عالی خواندند. بهترین ها را نابود کردند و دشمن خواندند و کینه را بر مصدر قدرت نشاندند و آن را با رحمان و رحیم بزک کردند و درست می گفت، که «هیچ احساسی از بازگشت به سرزمینش ندارد». دروغ را پرورش دادند و سیاقت مردم کردند. از آن روز که پدر فرزند خود را به پای رهبر خود به جوخهٔ اعدام واسپرد، دیگر آن دیار، سرزمین من نبود، هست و نیست ما را ربودند و نامش را استقلال خواندند و نسل مرا به یوغ هرزگی خود افکندند و نامش را آزادی گذاردند و آرامنشهر را با اسلام خود آلوده کردند و نامش را جمهوریّت گذاشتند و ایرانشهر را چنان به فضاحت آلوده کردند، که چنگیز و تیمور با شهرهای آن سرزمین نکردند….»
… بعد از حرمان بسیار در خانه و کاشانهٔ خود، تصمیم به مهاجرت گرفتم، دیگر خانه، مأمن گرم و شادی نبود، که بتوان در آن عمر را، با خوشنودی و خوشحالی، ذوق و تولید و شاید حتی دلواپسیِ سالم، سپری کرد…..
… در دیار غربت آموختم، که چه نیستم. آنچه که هستم، از گذشته می آید، باید در آنچه که نیستم غوطّه ور شد. در دیار خود همه چیز آشنا بود، حتی اهریمن! به ناگهان دنیا معنایی جدید یافت، پندارها رنگی دیگر گرفتند.
وقتی آدمی در خانهٔ خود زندگی می کند، قرب و منزلتی یافته و هر روزه آنرا احساس می کند؛ زشتی و زیبایی، خوب و بد، راست و ناراست، معنای خود را یافته اند و جهان همواره جهانی آشناست، انسانها خودی هستند و اگر از آنها خوشمان هم که نیاید، همگی آشنایند، حتی اهریمن….
در سرزمین نو، کسی هستی همچون کسان دیگر، نه، حتی کمتر، غریبه ای. حرف و عمل تو مدتهای مدید همه مشکوک اند شاید هم بی ارزش. تا دیروز در خانهٔ خود اجباری به اثبات خود نداشتی، دوستانت معلوم و دشمنانت حاضر. اما اینجا نمی دانی، که دوست است و که دشمن؟ رنج بیش از اینهاست، در ابتداء مردمی را می بینی، که همگی در غربت به زبان مادری تو سخن میگویند، امّا جان کلامشان غریبه است و دشمنی هایشان خانمان برانداز. ناگهان با انسانهايی آشنا می شوی، گوئی همزاد تواَند و جان کلامتان مشترک. از خودی پرهیز می کنی و به دیگری دل می بندی، بعد از چشم برهم زدنی، گرمای آغوش پرمحبت آن غریبه، رو به سردی جانکاهی میگذارد، اندکی بعد درمی یابی، که تو دیگر آن غریبهٔ فریبای دلربا نیستی، آخر کنجکاوی ها به سر آمده اند و دیگر رفتار و گفتار هوس پرور غریبه ای چون تو خریداری ندارد….
…. روزی که خانهٔ خود را ترک گفتی، سودای انقلاب به سر داشتی، گویی هیچ چیز توان آنرا ندارد که در مقابل ارادهٔ تو قد علم کند. برای آموختن، اراده ای چون پولاد، سینه ای به وسعت کهکشان با خود به سوغات بهمراه داشتی، حرص و ولع تو برای آموختن و پیشرفت در علم و هنر پایانی برای خود قائل نبود …. و همچنان امید به انقلابی بزرگ در دل می پروراندی …. شاید اینبار بی فریب و بدور از نادانی مزمن که مبادا باز اغفال شویم….»
شرایط کنونی ما در حیات و زیست-جهانی، که در آن زندگی می کنیم، ما را به امکانات و الزامات متعددی رسانده اند، از جمله برای گفت و گو با یکدیگر و بعضاً موافقت و یا مخالفت با نظرات دیگران و یا ابراز نظر خود راه های بسیاری گشوده شده اند، یکی از ارمغان های نوین دست یابی به وسائل شبکه ای برای همگان است. من از این فرصت و امکان استفاده کرده و نوشته ها و گفتار خود را در همین سایت مطرح می کنم.
اکنون که چند دهه از عمر بی بازگشت تحت سیطره حاکمیت اسلامی بر مبنای دروغ و فریب، چپاول و غارت می گذرد، تنها راهیافتی که باقی می ماند، نه استمرار طلبی وضع که نامش را اصلاح طلبی گذارده اند و نه قهقرای بنیادبرافکنی که به فریب اصولگرایی خوانده میشود و بر خلاف فریبکاران، ماورای این حاکمیت رهایی است و نه جباریت. تقابل این دو جهان متفاوت، تنها در این گفته فرخی سیستانی خلاصه شده است:
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ | یا او سر ما به دار سازد آونگ |
القصه درین زمانه پر نیرنگ | یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ |
با مهر و درود
پیشداد