هایدگر فیلسوف هستی ستیز(۹)
زمینه ها و تأثیرات سخنرانی رئیس دانشگاه
روز ۲۷ ماه مه ۱۹۳۳ مراسم جشن انتصاب مارتین هایدگر به ریاست دانشگاه فرایبورگ با سخنرانی خود او تحت عنوان „ابراز وجود دانشگاه آلمانی“ صورت پذیرفت. چهره های سرشناس از دانشگاه ها و وزارتخانه در این مراسم شرکت جستند و البته بسیاری نازی بودند. سخنرانی هایدگر از سه جنبه باید بررسی شود: جنبۀ اول در بستر تصورات ناسیونال سوسیالیستی در سیاست های دانشگاهی، دوم در اهمیت سیاسی و روشنفکری و مورد سوم انعکاس این سخنرانی در منظر عمومی. باید توجه داشت، که رژیم نازی آغاز به تحکیم قدرت خود کرده بود و می خواست تا برنامه سیاست های کلی خود را شکل دهد. در مجموع اهمیت کلی دانشگاه ها در آلمان و قدری که ناسیونال سوسیالیسم برای دانشگاه ها قائل بود، اعمال خشونت آمیز دانشجویان نازی برای انقلاب در دانشگاه ها، فعالیت مستقیم حزب و سازمان های وابسته به آن، عدم اعتماد اکثریت مدرسین و اساتید دانشگاه ها و همچنین با سیاسی کردن کلاس های درس هیئت علمی دانشگاه ها، رژیم موقعیت ممتاز خود را در خطر می دید؛ همهٔ این موارد از دانشگاه ها معضلی را برای رهبری حزب نازی می ساختند. علاوه بر این از آنجا که حزب نازی برنامه ای برای تغییر و رفرم در دانشگاه ها نداشت، توان اجرایی را نیز برای اعمال سیاست خاصی نمی توانست داشته باشد. نداشتن برنامه ای برای تغییر و تحول در دانشگاه ها، سبب شده بود که مشکل تبدیل شود به رقابت های فردی و گروهی برای اعمال قدرت و نفوذ و یا به کرسی نشاندن نظرات خود و یا استیلاجویی در اجرای برنامه های خود. این تعارض ها تا ژوئیه ۱۹۳۴ ادامه داشت و رژیم نازی خود را در مقابل دو جریان می دید. یک جریان معتقد بود، که اکنون قدرت با حرکت انقلابی کسب شده است و رژیم باید نظم نوین اجتماعی را در سطوح و ساختارهای مختلف اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی پیاده کرده و از روش های بی ثبات سازی پرهیز کند. این سیاست در طرح رفرم دانشگاه ها ظاهر میشد و عملاً پیشنهاد الغاء استقلال دانشگاه ها و تبعیت از وظایفی که حکومت برای آنها تعیین می کند، حمایت می کرد. طراحان اصلی این سیاست بر علیه دانشگاه ها آلفرد بویملر و ارنست کرییک(۱) بودند. این افراد تا آنجا پیش میرفتند، که خواهان تأسیس „خانهٔ مردان“ و حذف عناصر زنانه و لیبرال در سطح دانشگاه ها شده بودند و خواستار تبدیل دانشگاه ها به پادگان های نظامی بودند.
عناصر فکری و اهداف ارنست کرییک، سرشناس ترین متخصص علوم تربیتی ناسیونال سوسیالیست، هنگام انتصاب او به ریاست دانشگاه فرانکفورت در ۲۳ ماه مه ۱۹۳۳ و سخنرانی در همین مراسم برملا شدند. کرییک نیز همانند هایدگر بر لزوم نقش سیاسی و انقلابی دانشجویان و مشی سربازوار آنان تأکید داشت، اما برخلاف هایدگر عقیده داشت، که دانشجویان „راهبان علمی“ هستند. کرییک در برنامۀ رفرم، تأکید بر رتبه بندی میان شاخه های علوم برطرف شده و استقلال این شاخه های علوم داشت. شیرازهٔ تمام شاخه های علمی برای کرییک جهان بینی مشترک و خدمت به قوم بودند. هدف دانشگاه ها رفع نیازهای حرفه ای در جامعه می بایست باشد. کرییک رهبری گروهی را می کرد، که نشریهٔ فُلک ایم وِردن(۲) را منتشر می کرد.
همانطور که اشاره شد، نگرش دوم حول فردی به نام ارنست رووم(۳) ظاهر شده بود. از دید او باید تسلط کامل بر تمام دانشگاه ها در تمام سطوح علمی بر اساتید و دانشجویان صورت پذیرد. برای رووم و اراذل و اوباش اطرافیانش، به حکومت رسیدن هیتلر نشانهٔ تغییر کامل جامعه به سمت و سوی „انقلاب ناسیونال سوسیالیستی“ است. برای او این تازه آغاز روندی است، که تمامی ظواهر لیبرالیسم، انترناسیونالیسم و یهودیت را محو خواهد کرد، با این دید می بایستی دانشگاه و علوم و تحقیق از بن و ریشه تغییر یابند و به دگرگونی کامل و جوهری رفتار و کار در دانشگاه ها بینجآمد، مخصوصاً رابطهٔ استاد و دانشجو. رهبر فکری این نگرش مارتین هایدگر بود. „تصدی ریاست دانشگاه، تعهدی است نسبت به رهبری فکری این مدرسه عالیقدر. پیروی مدرسین و محصلین تنها از ریشهٔ واقعی و جمعی فطرت دانشگاه آلمانی بیدار و تقویت میشود. این فطرت اما به شفافیت، قدر و قدرت آنگاه دست می یابد، که قبل از هر چیز رهبران، خود هدایت شوند، هدایت از سوی عزمی راسخ برای مأموریتی فکری، که این مأموریت سرنوشت قوم آلمانی را مجبور به پذیرش ویژگی تاریخی اش می کند.“(۴) هایدگر به اصلی فرای فرد و شخص یعنی „سرنوشت قوم آلمانی“ ارجاع می دهد و این قوم با جوشش خود عملکرد اقوام مغلوب را تعیین می کند. پیروی و رفتار تک به تک افراد از طریق این محکمهٔ باشندگی یعنی سرنوشت قوم معرفی میشوند و مرتبت بازیگران امر تنها به خاطر شایستگی شان به آنان اعطا میشود، شایستگی ای که از روی اجرای مأموریت بدست آورده اند. تجدید دانشگاه آلمانی بیان اندیشه ای نو است که ما را متوجه فراسوی مدیریت دمکراتیک می کند: „آیا چیزی راجع به این مأموریت فکری می دانیم؟ چه بدانیم و چه ندانیم، طرح این سؤال غیر قابل امتناع است که آیا ما مدرسین و محصلین این مدرسهٔ عالیقدر ریشه ای حقیقی و جمعی در وجود دانشگاه آلمانی داریم؟ آیا این وجود دانشگاه، قدرت ویژهٔ اصیل را برای دآزاین ما دارد؟ در واقع تنها آنگاه که ما این وجود را از بنیان بطلبیم. چه کسی به این اصل شک می ورزد؟ در مجموع سلطهٔ ذاتی دانشگاه را در خودمختاری آن می توان دید، این خودمختاری باید تداوم یابد. در این امر کمی تأمل کنیم، مطالبهٔ خودمختاری ما را به چه چالشی می کشد؟ خودمختاری یعنی، برای خود وظیفه ای تعیین کنیم و راه و رسم عملی کردن آنرا خود تعیین کنیم، تا آن باشیم که میخواهیم باشیم. اما آیا ما می دانیم که خود هستیم، همین خود هیئت مدرسین و محصلین مدرسهٔ عالیقدر قوم آلمانی؟ آیا اصلاً قادر هستیم که چیزی را بدون دائمی ترین و سخت ترین خودمختاری بدانیم؟“(۵) در ادامه هایدگر می گوید: „ابراز وجود دانشگاه آلمانی، اراده ای اولیه و جمعی برای موجودیت آنست. دانشگاه آلمانی در مقام مدرسه ای عالیقدر اعتبار دارد، که از علم و برای علم، رهبران و پاسداران سرنوشت قوم آلمانی را برای آموزش و پرورش می پذیرد. اراده برای موجودیت دانشگاه آلمانی، اراده برای علم است در مقام اراده به مأموریت تاریخی فکری از سوی قوم آلمانی. علم و بویژه سرنوشت آلمانی باید در ارادهٔ به موجودیت، به قدرت رسند. و آنها به قدرت خواهند رسید، فقط و تنها فقط اگر ما، مدرسین و محصلین، از یک سو علم را از عمیق ترین ضرورت اش بیرون آوریم و از سوی دیگر اگر ما برای سرنوشت آلمانی در شدیدترین اظطرارش استقامت بخرج دهیم.“(۶)
دانشگاه ظاهراً به اجتماعی از رهبران تبدیل شده است، که ازطریق پرورش تعلیم یافته اند، و دانشگاه به مدرسه ای بدل شده است، که از دل آن پاسداران قوم بیرون می آیند، قومی که خود را در دولتش متبلور می بیند. علمِ به وجود، وظیفه ای برای بازتاب فلسفی می سازد. درک وجود چیز دیگری جز درک منشاء نیست. طبق نظر هایدگر، شرط اول برآورده شده است، اگر ما دوباره خود را تحت قیمومیت و قدرت آغازینِ دآزاین تاریخی-فکری قرار دهیم. نقطه آغازین حرکت فلسفه یونانی است. در آنجا انسان مغرب زمین با تکیه بر قدرت زبان اش به ناگاه بر علیه هستنده در کلیتش برمی خیزد و در مقام هستنده، پرسشگر است و درک می کند که هستنده است. کل علم فلسفه است، چه بخواهد و چه نخواهد و کل علم محبوس سرمنشاء فلسفه باقی می ماند. فلسفه قوهٔ آفرینش خود را از این امر می گیرد، تا همچنان در خور شأن آغازین خود باقی بماند.“(۷)
قوم در باطنِ وجود قرار دارد که بر مبنای توانایی هایی که برای قوم در نظر گرفته شده، قادر است محرک تحولات فکری شود. از اینجا به بعد هایدگر اعتقادی را مطرح می کند که تا به آخر عمر خود بر آن می ماند. بر اساس اعتقاد او منشاء انسان مغرب زمین در یک دستگاه مختصات باشندگی از قوه غیر قابل قیاس فکری قرار داشته است، این دستگاه مختصات در پهنهٔ یونان تا آلمان گسترده است. بدین سان هایدگر تصوری ناسیونال سوسیالیستی را مطرح می کند، که هیتلر آنرا چنین بیان می کند: „نبردی که امروز چنین جنب و جوش دارد، بر سر اهدافی بسیار بزرگ است، فرهنگی بر سر موجودیتش می جنگد، موجودیتی که هزاران سال را در درون خود حفظ کرده و یونانیت و ژرمنیت را در بردارد.“(۸) از دید هایدگر تئوریِ یونانیان عالی ترین هیئتِ تأثیرگذاری را میسازد و برای یونانیان قضیه چنین نبود که „پراکسیس را بر تئوری منطبق سازند، بلکه بر عکس تئوری را به معنای بالاترین سطح تحقق پراکسیس خالص درک می کردند. برای یونانیان علم یک محصول فرهنگی نیست، بلکه باطنی ترین واسطهٔ شاخص دآزاین قومی-حکومتی.“(۹) برای هایدگر وظیفهٔ جسارت بخرج دادن برای مقابله با موجودیت خود تنها یک نبرد نیست، که برای یک واحد بستهٔ ملی موضوعیت می یابد، بلکه برعکس نبردی دلاورانه، تا آنجا که جهد فکری تنها در مقیاسی حقیقی واقعی میشود، همانطور که جستجوشده در تمامیت خود غیرقابل دستیابی است. „هر دانشی در ابتداء تسلیم ابرقدرتِ سرنوشت است و در مقابل آن ناکام می ماند.“(۱۰) هایدگر با چنین رفع تناقض تئوری و پراکسیس، که قهرمان پرور و قطعی است، نظریه خود مبنی بر پراکسیس تاریخی و باشنده-سیاسی در مقام نیروی مؤثر(۱۱) را مستدل می سازد. از آنجا که فلسفه دآزاین تاریخی-باشنده بعضی از اقوام را بنا می کند، باید فلسفه نیز علوم را بنا کند و از همین رو هایدگر برای فلسفهٔ خود وظیفهٔ بنیان گذاری واقعیت جدید آلمانی را رقم می زند. نسبت گذشته، حال و آینده در تلاشی برای جمع آوری داده های موجودیت خود، معادل با ساختار فناپذیری و تاریخیت است، که هایدگر در هستی و زمان شرح داده است:
„این وجود آغازین علم است. اما آیا از این آغاز دو هزار و پانصد سال نمی گذرد؟آیا پیشرفت عملکرد انسانی علل را نیز تغییر نداده است؟ بی تردید! همانگونه که تعبیر و تفسیر مسیحی-الهیاتی از جهان، علم را از نظر زمانی و موضوعی از منشاء خود دور ساختند، به همانگونه نیز اندیشهٔ ریاضی-فنی چنین کردند. اما به هیچ عنوان خود منشاء را نیست و نابود نکردند. حال اگر علم اولیه یونانی هیئتی بزرگ است، پس آغاز این بزرگی، بزرگترین آن می ماند. وجود علم نمی تواند حتی تهی و مستعمل شود،آنطور که امروزه با وجود تمام اتفاقات و سازمان های بین المللی چنین است، وقتیکه عظمت آغاز پایدار نمی ماند. آغاز هنوز مستولی است و پشت سر نگذاشته ایم به مثابهٔ دوران بوده، بلکه در برابر ما قرار دارد. آغاز پیشاپیش بزرگترین است نسبت به هر آنچه خواهد آمد و همچنین هر آنچه از ما دور شده است. آغاز در آینده ما قرار داده شده است، آغاز در آینده به حالتی بعید برای ما ایستاده است تا عظمت گذشتهٔ خود را باز یابد.
تنها زمانیکه ما مصمم از این حالت بعید اطاعت کنیم تا عظمت آغازین را دوباره به دست آوریم، تنها آنزمان علم برای ما باطنی ترین ضرورت دآزاین میشود. در غیر اینصورت علم یک پیشآمد باقی می ماند، که به آن برخورد می کنیم و یا علم رضامندی تسکین یافتهٔ اشتغالی بی خطر میشود، تنها برای حمایت از پیشرفتی در اطلاعات. اما اگر از حالتی بعید از آغاز اطاعت کنیم، آنگاه علم باید رخداد اصلی دآزاین فکری-قومی ما شود.“(۱۲)
هایدگر توضیح و حل سؤالات اساسی در گفتگوهای میان انسان ها (مثل سازمان های بین المللی) را مردود می شمارد و در نهایت همراه با نظریات رزنبرگ(۱۳) و چمبرلین(۱۴) بر اساس اندیشه بر مبنای نژاد سخن می گوید و حفظ خاک و خون شرط شکل گیری و ترویج حیات فکری هر قوم است. „اگر وجود علم را به معنای استقامت پرسشگر آشکار در میانهٔ ابهامِ هستنده در کلیتش بخواهیم، آنگاه این ارادهٔ وجود برای قوم ما جهانی با عمیق ترین و بی حد و اندازه ترین خطر خلق می کند، یعنی جهان معنوی حقیقی اش. زیرا „روح“ نه تیزهوشی تهی است و نه مزاحی غیر التزامی و نه رانش بی ساحل کالبد شکافی بر سبیل عقل و نه حتی خرد جهان، بلکه روح در اصل قاطعیت معتدل و عالِم برای وجود هستی است. جهان معنویِ قوم روبنای فرهنگ نیست، زرادخانهٔ اطلاعات و ارزش های قابل مصرف نیز نمی باشد، بلکه قدرت ژرفترین پاسداری از قوای خاک و خون اش است، در مقام عمیق ترین هیجان و وسیع ترین لرزشِ دآزاین آن. جهان معنوی تنها برای یک قوم عظمت را تضمین می کند. زیرا که این جهان معنوی تصمیم دائمی را میان اراده به یافتنِ عظمت و یا حتمی بودنِ زوال را الزامی می کند، که آهنگ گام برداشتن است، با گامی که قوم ما برای تاریخ آینده اش آغاز کرده است.“(۱۵)
راینر مارتن بنیان راسیستی و نژادپرستانهٔ اینگونه گفتار هایدگر را چنین توضیح می دهد: „به مجرد اینکه خود-ارزشیابی طبقهٔ متوسط از نژاد و قوم به عنوان ایدئولوژی روح نفیس و اصیل همراه با مطالبه ای جهان گیر ظاهر میشود، نژاد و قوم در درجهٔ اول معنوی و فکری فهمیده می شوند و دیگر نه به معنای طبیعی و بیولوژیک. طبعاً فرد آلمانی تنها با روح و معنویات زندگی نمی کند، برای همان آلمانی به بهترین وجه افکار مربوط به قوم، خاک و خون و زبان بومی در بودن در یک دیار و ریشه در یک دیار داشتن را به مناسبت ترتیب میدهند.“ مارتن از این گفتهٔ هایدگر که „جهان معنویِ قوم روبنای فرهنگ نیست“ بلکه „قدرت ژرفترین پاسداری از قوای خاک و خون اش است“ را چنین تجزیه و تحلیل می کند: „روحی که جهانشمول بود، به خون آلمانی و به زادگاه آلمانی تعلق می گیرد.“(۱۶)
هایدگر گمان می کرد، با این تصورات می توان دگرگونی در دانشگاه را مستدل ساخت. از تندروترین اقشار دانشجویی می بایستی عامل تاریخی این روند ساخته شوند. او می پنداشت که در یک سرمشق عملکرد سیاسی، در آن رهبر و رئیس دانشگاه همقدم با بدنهٔ دانشجوئی، آگاهی باشنده را با جنبش تاریخی گره می زنند. طبعاً این به معنای پایان آزادی علمی و پیروی مدرسین دانشگاهی از دسته بندی و پاپوش سازی های دانشجویان نازی و دستجات اس.آ. و به تعبیر سوسیال داروینستی یعنی قوی تر جان بدر می برد.
„اگر ما خواهان موجودیت علم هستیم، پس باید مدرسین و اساتید دانشگاه در مقدم ترین سنگرهای خطر در این جهان شک و تردید واقعاً قدم به پیش گذارند. اگر این قشر دانشگاه استقامت کند، یعنی در آنجا به رشدی برای طرح سؤال مشترک و تبیین از روی اجماع رسد، جایی که در مجاورت اصلی، تنگنای همه چیز است، آنگاه برای کسب رهبریت به حد کافی قدرتمند است. دیگر نکته اصلی در رهبریت تنها پیشروی نیست، بلکه قدرت توان-به-تنهایی-رفتن است، نه از روی خودسری و هوس به تسلط، بلکه قدرت به ژرف ترین تقدیر و وسیع ترین تعهد. چنین قوه ای با حیاتی ترین قضیه گره می خورد، انتخاب اصلح می کند و پیروی اصیل دلیران نوین را بر می انگیزد. اما ما نیازی به برانگیختن پیروان نداریم، دانشجویان آلمانی پیشگام هستند. آنان در پی کشف رهبرانی هستند، که با کمک آنان دانشجویان حکم خود را به حقیقتی مستدل و عالِم بر امور ارتقاء میدهند و حکم، خود را به شفافیت کلام و اثر آلمانی می خواهد برساند.
از فراسوی قاطعیت دانشجویان آلمانی برای سرنوشت آلمانی در مقابل مخاطره، استقامت بی حد وحصر، اراده ای به وجود دانشگاه می پیوندد. این اراده، اراده ای است حقیقی، بطوری که دانشجویان آلمانی از طریق قانون جدید دانشجویان، تابع این قانون شوند و بدینوسیله موجودیت دانشگاه را قبل از هر چیز مشخص کنند. تعیین قانون برای خود عالی ترین آزادی است. برای „آزادی آکادمیک“ مرثیه سرائی بسیار شده و از دانشگاه طرد میشود، زیرا که این آزادی اصیل نبود، از آنجا که تنها انکارگر بود. بیش از همه آن آزادی معنای بی دغدغگی داشت، دلبخواهی در اهداف و امیال، بی عهدی در عمل و مجاز داری. مفهوم آزادی دانشجوی آلمانی اکنون به حقیقت خود بازگردانده میشود. از این مفهوم در آینده پایبندی و خدمت دانشجویان آلمانی شکوفا می گردند.“(۱۷)
هایدگر برای فعالیت های دانشجویان سه نوع پایبندی محرز می شمارد:
„پایبندی اول به اجتماع قوم است. پایبندیی که خود را به سهیم بودن در همکاری و همدستی در تلاش، کوشش و توانایی همهٔ اقشار و اعضاء قوم موظف می شناسد. این پایبندی از هم اکنون مقرر است و در دآزاین دانشجویی ریشه دوانده است، بوسیلهٔ خدمات کارگری.
پایبندی دوم به عزت و تقدیر ملت است میان اقوام دیگر. این پایبندی انتظار آمادگی برای انجام وظیفه تا سرحد مرگ را دارد، آمادگی که در توانایی و دانایی استوار و در پرورش محکم شده است. این پایبندی در آینده تمامی دآزاین دانشجویی را در بر می گیرد و در عمق آن نفوذ می کند، به شکل انجام وظیفه نظامی.
سومین پایبندی دانشجویان مأموریت معنوی است که از سوی قوم آلمانی دریافت کرده اند. این قوم سرنوشت خود را بدست می گیرد، بطوریکه تاریخ خود را به درون آشکارسازی ابرقدرتی خود در مقابل تمامی قدرت های دآزاین انسانی قرار می دهد و برای جهان معنوی خود همواره از نو مبارزه می کند. همانگونه که در شکاکیت بی حد وحصر دآزاین خود رها شده، این قوم می خواهد که قومی معنوی باشد. این قوم از خود و برای خود، سرسخت ترین شفافیت در عالی ترین، وسیع ترین و غنی ترین دانش را از رهبران و پاسداران اش انتظار دارد. نسل جوانی که در ابتداء در مردانگی جسارت بخرج میداد و خواستش در قضا و قدری آتی ملت ارمیده بود، اکنون از بنیان خود را به این دانش موظف میسازد. برای این نسل جوان دیگر خدمات علمی، آموزشی سریع و نامشخص برای کسب شغلی مطبوع نخواهد بود. از آنجا که دولتمرد و معلم، پزشک و قاضی، کشیش و معمار دآزاین مردمی-دولتی را هدایت می کنند و به نسبت پایه حقوقی شان، مراقب قدرت های جهانی هستن انسانی هستند و آنرا سرپا نگاه می دارند، به همین دلیل این مشاغل و تربیت برای آنها به خدمات علمی تحویل داده شده اند. دانش در خدمت مشاغل نیست، بلکه برعکس. مشاغل، عالی ترین دانش اصلی قوم را پیرامون کل دآزاین احراز و اداره می کنند. اما این دانش، فی نفسه آگاهی به وجود و ارزش ها نیست، بلکه برّنده ترین مخاطره دآزاین است میان ابرقدرنی هستنده. شکاکیت هستی بطورکل قوم را مجبور به کار و نبرد می کند و در حکومت قوم، و تعلق به مشاغل را نیز به قوم تحمیل می کند.
این سه پایبندی – از طریق قوم به قضا و قدر حکومت در مأموریتی معنوی – برای وجود آلمانی دارای یک مبنا هستند. این سه خدمات برخاسته – خدمات کارگری، سربازی و علمی – به یک سان اهمیت داشته و از یک مرتبت مساوی برخورداند.“(۱۸)
با این تعابیر هایدگر یک گام فراسوی اهداف حکومت نازی می گذارد، زیرا که حکومت ناسیونال سوسیالیسم، دو وظیفه را مهم می شمرد، خدمت کارگری و سربازی، و هایدگر خطاب به دانشجویان وظیفهٔ سومی نیز برای آنان قائل میشود. این بار دانشجویان، مدرسین و اساتید را موظف می دانند، که خود را با زمان تطبیق دهند. هایدگر برای آن دسته از اساتید که همراهی نمی کردند، چنین حکم می کند:
„ارادهٔ وجودی دانشکده ها باید به سادگی و فرهیختگی دانش پیرامون وجود علم بیدار شود و قدرت یابد. ارادهٔ وجودی دانشجویان باید خود را به مراحل رفیع در عالی ترین شفافیت و پرورش دانش برساند. اطلاع همگانی در قوم و حکومت به وجود علم با خواست و تعیین شکل گیرند. در دو گونهٔ اراده باید بر علیه یکدیگر به نبرد برخیزند. همهٔ قوای ارادی و فکری، همهٔ قدرت های عاطفی و همهٔ توانایی های بدنی باید در نبرد شکوفا شوند، در نبرد افزون شوند و در شکل نبرد بقاء یابند. ما نبرد دانای پرسشگری را انتخاب می کنیم، به نام کارل فن کلازویتز(۱۹): «من خود را از امید ساده لوحانهٔ نجات بدست تصادف میرهانم.»“(۲۰)
برای هایدگر دانشگاه صحنهٔ نبرد عقیدتی در بستری تاریخی است. تسلط گروه ضربت دانشجویان خشن و تندرو نازی مورد حمایتش بود. توسل فیلسوفی به ژنرال نظامی چه نشانی می توانست داشته باشد، جز بیان هستهٔ اصلی نظامی این „جنبش آلمانی“ در دانشگاه. در واقع مخاطبین هایدگر اساتید و دانشجویان نازی هستند که از آنها انتظار شورش بر علیه اساتید دیگر را دارد. قابل توجه است، که هایدگر نقل قولی از کلازویتز می آورد که ربطی به اثر معروفش در باب جنگ ندارد، بلکه از دفترچه ای که مورد استقبال و تحسین نازی ها بود و در خفا در میان نازی ها کلازویتز به دلیل سرزنش اش بر علیه کوتاه آمدن دولت پروس در مقابل ناپلئون مورد تقدس بود. این امر که هایدگر نقل قولی از یک دفترچه تبلیغاتی از یک ژنرال به شدت ناسیونالیست و آنتی سمیت را در سخنرانی خود می آورد، سؤال برانگیز است. حتی هیتلر نیز به این نقل قول کلازویتز در نبرد من اشاره دارد. شباهت نقل قول هیتلر از کلازویتز و سخنرانی هایدگر به مناسبت ریاست دانشگاه و درک هایدگر در خصوص تاریخ به مثابه نبرد و در مقام تهدیدی برای شکست در مقابل سرنوشت کم نیست. در محیط دانشگاه نیز این موضع گیری هایدگر مرتبط به سیاست نبرد میشود:
„اتحاد رزمی استاد و دانشجو آنگاه دانشگاه آلمانی را به مکانی برای قانونگذاری معنوی تبدیل می کند و در آن، میانهٔ جمعی فشرده را برای عالی ترین خدمت به قوم در حکومت اش بدست می آورد، که مدرسین و محصلین ساده تر و سخت تر و بی چشم داشت تر از هر گروهی در قوم، دآزین خود را بنا کنند. رهبریت باید اعتراف به قدرتِ پیروان کند. هر پیروی مقاومت را ار خود بهمراه دارد. این قانون وجود در رهبری و پیروی نباید تیره گردد و نابود شود.
نبرد تنها تناقض خود را باز می گذارد و در تمام بدنهٔ مدرسین و محصلین خلق و خویی را می کارد، که از آن ، ابراز وجود متمایز کننده باطن قاطع را برای مدیریت اصیل مختار میسازد.“(۲۱)
دانشگاه جدید به نظر می آید که مرکز جامعهٔ جدید شده است، که از این مرکز باید قانون معنوی قوم ناشی شود. هایدگر در انتهای سخنرانی خود برای ریاست دانشگاه سؤالی لفاظانه طرح می کند و خود نیز پاسخش را میدهد:
„این امر به ما بستگی دارد، که آیا و تا چه حد از بیخ و بن برای هوشیاری و ابراز وجود در تلاش هستیم و نه بطور ضمنی، و یا ما – با بهترین نیت – فقط تأسیسات قدیمی را تغییر می دهیم و تأسیسات جدیدی را ضمیمه می کنیم. هیچکس مانع ما نخواهد شد، که چنین کنیم.
اما هیچکس نیز از ما نخواهد پرسید، که آیا خواهان این هستیم و یا نه، اگر قدرت معنوی مغرب زمین ناکام شود و مغرب زمین از هم بدرد، اگر این به اصطلاح فرهنگ رو به احتظار از هم فروبپاشد و همهٔ نیروها را به پریشانی کشاند و در جنون خفه کند.
اگر چنین اتفاق افتد و یا نه، تنها به این بستگی دارد، که آیا ما خواهان خویشتن در مقام قومی تاریخی-معنوی هستیم و یا دیگر خواهان این خود نیستیم. هر کس به تنهایی تصمیم می گیرد، آنگاه و درست آنگاه، اگر کسی از این تصمیم طفره رود.
اما ما خواهان این هستیم، که قوم ما مأموریت تاریخی خود را به سرانجام رساند.
ما خواهان خویشتن خود هستیم. زیرا که نیروی جوان و جوانترین نیروی قوم تصمیم خود را قبلاً گرفته است، همانهایی که به مرور زمان ما را احاطه خواهند کرد.
اما آنگاه جلال و بزرگی این حرکت را کاملاً می فهمیم، که دراندرون خود حامل فرزانگی ای باشیم، که حکمت قدیمی یونانی را بر زبان راند: «هر آنچه عظیم است، تأمل برانگیز است…. »“(۲۲)
اگر سرنوشت آلمان وابسته به این امر بود، که آلمان تصمیم به بازسازی سیاسی-ذهنی و انقلابی بگیرد، آنگاه سرنوشت جهان در دست آلمانی ها بود. „فراخوان“ هایدگر در چشم اندازی آخرالزمانی در کائنات با قضایایی مواجه میشود، که جهان به ناچار مرکز خود را از دست میدهد، اگر آلمانی ها جهان را بر اساس شالوده ای نوین برقرار نکنند، „فراخوان“ هایدگر چون وردخوانی و درخواستی عاجلانه می ماند، همانگونه که آبراهام آسانتاکلارا در مقابل اهالی شهر وین بیان کرد، آنگاه که به آنان هشدار یک زوال را می داد، زوالی که برای آسانتاکلارا به معنای ترک ها، یهودیان و طاعون بود. این درخواست را در شعارهای اس.آ. می توان یافت: „زیرا که امروز آلمان به ما تعلق دارد و فردا تمام جهان … در وجود آلمانی جهان شفا خواهد یافت.“
نه تنها جرائد محلی بلکه ارگان های حزبی نیز راجع به سخنرانی هایدگر گزارش دادند و شروط سه گانهٔ هایدگر را تفسیر کردند و همهٔ مفسرین این دست، سخنرانی او را سهمی بزرگ در تجدید دانشگاه آلمانی ارزیابی کردند. برای دانشجویان قبل از همه هایدگر و بویملر در موضوع رفرم دانشگاهی ناسیونال سوسیالیسم مطرح بودند. اگر توصیه های حزبی در مورد مقاله و سخنرانی هایدگر را مدنظر قرار دهیم، اهمیت آن سخنرانی برای دانشجویان روشنتر می گردد. در دسامبر ۱۹۳۳ آلبرت هولفلدر(۲۳) رهبر دانشجویان نازی مقاله ای در ارگان حزب تحت عنوان „دانشگاه سیاسی و علم“ منتشر می کند، در آن مقاله نه تنها مطلب طبق مواضع هایدگر نوشته شده است، بلکه حتی واژه پردازی ویژه هایدگر نیز تقلید میشود. در مجموع انعکاس سخنرانی هایدگر تقریباً کم نظیر بود و این امر که سخنرانی ریاست دانشگاه هایدگر در نکات اساسی خود با مواضع کلی حزب نازی همخوانی داشته است، به وضوح هر چه تمامتر در تمامی ارگان های حزبی درج میشود.
مخالفین حکومت نازی نیز در نقد آن سخنرانی به نکات اساسی و حساس اشاره کرده و به نقد می کشند. در مقاله ای مفصل تحت عنوان „خدمت سربازی ذهن“ در نشریه دی هیلفه(۲۴) به شاخص نظامی گری طرح هایدگر اشاره میشود، که او خدمت فکری را در سطح خدمت نظامی و کارگری قرار می دهد مورد مهم در اینست، که در همان دوران هایدگر بسیاری از منتقدان می توانستند تثلیث هایدگر را معادل دکترین نازی ها درک و تعبیر کنند و این واقعیت درست خلاف ادعای هایدگر پس از ۱۹۴۵ و مدعای او در آخرین مصاحبه اش قبل از مرگ در مجله اشپیگل است، هایدگر مدعی بود، که به خدمت فکری در مقابل دیگر خدمات ارجحیتی قائل شده است. یکی از عکس العمل های فلسفی چشمگیر نسبت به هایدگر از سوی ادوارد بآمگارتن(۲۵) صورت می گیرد: „در درون هایدگر این فرااثبات عرفانی صورت می گیرد: همۀ آنچه که امروز بر سر پرسشگران در این محدوده و در این ناتوانی دانش بر سرش فرو میریزد، این کلیت را دیگر هایدگر همانند پیشتر متافیزکی (هستی شناسانه) در مقام »نیستندهٔ نیست« تعبیر نمی کند، بلکه اکنون او با این امر بودشی مواجه میشود، به تعبیری هستنده ای ملموس، ساده و واضح: به عنوان رخداد واقعی انقلاب آلمانی.“ در جایی دیگر متفکر ایتالیایی بنددوتو کروچه به شدت از هایدگر با این مضمون انتقاد می کند، که „پروفسور هایدگر می خواهد، حداقل برای آلمانی ها، فلسفه و علم چیزی بیش از یک قضیه برای رفاه قوم آلمانی نباشند…. امروزه به یکباره آنها به قهقرای خطاترین تاریخ باوری سقوط می کنند، تاریخ باوری که وقایع تاریخی را نفی می کند، وقایع تاریخی برای این تاریخ باوری به طرزی زمخت و ماده انگارانه پیش نویسی میشوند برای ادعاهای قوم باوران و نژادپرستان، برای بزرگداشت آوازهٔ گرگ ها و روباهان،شیران و شغال ها و در این وقایع تنها چیزی که کمبودش هست، عاملین واقعی، بشریت …بدینوسیله افراد به طور فلسفی و سیاسی به خدمت گمارده میشوند و افراد خود را برای این کار عرضه می کنند. این امر بی شک روسپیگری فلسفه است.“(۲۶) مکاتبات میان کروچه و کارل وُسلر(۲۷) راجع به هایدگر را شنه برگر منتشر ساخته است. در یکی از نامه هایش در ۹ سپتامبر ۱۹۳۳کروچه می نویسد: „بالاخره سخنرانی هایدگر را خواندم، چقدر احمقانه و چاکرانه است. تعجب نخواهم کرد، که فلسفه اش برای مدتی موفقیت یابد. پوچی و تعمیم همواره موفق بوده اند. فلسفه اش چیزی را پدید نمی آورد. گمان میکنم،که در سیاست نیز نتواند تأثیراتی به جا گذارد، اما او فلسفه را ننگین می کند و این نیز صدمه ای است برا ی سیاست، حداقل برای سیاست در آینده.“(۲۸)
کمی قبل از آغاز جنگ سال ۱۹۳۸ نشریات حکومت به نقش مهم هایدگر و سخنرانی او در مقام ریاست دانشگاه اقرار داشتند. اهمیت این سخنرانی تنها نمی توان از تأثیر بلاواسطهٔ آن نتیجه گرفت. این سخنرانی نقش برنامه داری برای عملکرد سیاسی و علمی هایدگر در طول مدت ریاستش و بعد از آن داشت.
پانوشت ها
۱- Alfred Bäumler, Ernst Krieck
۲- نام نشریه Volk im Werden بود، که می توان آنرا به قوم در رشد و یا قوم در حال شدن نیز ترجمه کرد.
۳- Ernst Röhm ارنست رووم افسر آلمانی و از نزدیکان هیتلر بود، که دستجات ضربت شامل اوباش و اراذل به نام اس. آ. را فرماندهی می کرد و ۱۹۳۴ به فرمان هیتلر به قتل رسید.
۴- Martin Heidegger, Die Selbstbehauptung der deutschen Universität, 1934 Breisgau, S. 5.
۵- هایدگر، همانجا، ص ۵
۶- هایدگر، همانجا، ص ۶
۷- هایدگر، همانجا، ص ۸
۸- Adolf Hitler, Mein Kampf, 1943, München, S. 470.
۹- هایدگر، همانجا، ص ۱۰
۱۰- هایدگر، همانجا، ص ۹
۱۱- هایدگر در متن خود از مفهوم Energeia استفاده می کند، واژه ای یونانی به معنای قوهٔ محرک، نیروی مؤثر، تأثیرگذاری. در زبان های اروپایی درست کلمهٔ یونانی به صورت انرژی مورد استفاده قرار می گیرد. در این گفتار تابع به مفهوم متن به کلمات مختلف برگردان شده است.
۱۲- هایدگر، همانجا، ص ۱۰و بعد.
۱۳- Alfred Rosenberg ایدئولوگ ناسیونال سوسیالیسم که نوشته های بسیاری در مورد نژاد و قوم آریایی نوشته بود. تعابیر او از رخدادهای تاریخی بیشتر طرح تئوری توطئه هستند. او همچنین در نقشه و برنامهٔ سرقت میراث های فرهنگی سرزمین های اشغالی توسط نازی ها بسیار فعال بود.
۱۴- Houston Stewart Chamberlain نویسندهٔ انگلیسی-آلمانی که نظریات بسیار تند نژادپرستانه را مطرح کرده بود.
۱۵- هایدگر، همانجا، ص ۱۳
۱۶- Rainer Marten فیلسوف آلمانی که نوشته های بسیار نقادانه ای راجع به مارتین هایدگر منتشر ساخته و خواستار رفع بی قید و شرط ممنوعیت از آرشیو هایدگر است.
Rainer Marten, Groß denken, groß irren? Rasse, Volk und Geist. Bemerkungen zur politischen Philosophie M. Heideggers, in: Badische Zeitung, Nr. 12, 27.01.1988, S. 12.
۱۷- هایدگر، همانجا، ص ۱۴
۱۸- هایدگر، همانجا، ص ۱۵
۱۹- Karl von Clausewitz ژنرال ارتش پروس که با اثرش „در باب جنگ“ (Vom Kriege) شهرت دارد و اثر او همچنان در بسیاری از دانشکده های نظامی تدریس میشود.
۲۰- هایدگر، همانجا، ص ۲۰
۲۱- هایدگر، همانجا، ص ۲۱
۲۲- هایدگر، همانجا، ص ۲۱
نقل قول هایدگر از افلاطون: ر. ک. دوره کامل آثار افلاطون، ترجمه محمد حسن لطفی، جلد دوم، جمهوری – کتاب ششم – ص ۴۹۷.
۲۳- Albert Holfelder
۲۴- Die Hilfe نشریه ای برای امور سیاسی، اقتصاد و جنبش فکری
۲۵- Eduard Baumgarten یکی از شاگردان هایدگر در فرایبورگ بود، که از او دوری کرد، مدتی نیز هایدگر به او اتهامات سیاسی میزد.
Eduard Baumgarten, in: Mitteilungen der Deutschen Altgilde Freischar, Nr.2, 1934, S.5.
۲۶- یکی از اندیشمندان ایتالیایی اواخر قرن نوزده و نیمهٔ اول قرن بیستم، که تحت تأثیر ایده آلیسم آلمانی از جمله هگل و گوته قرار داشت. بعد از سقوط موسولینی کمی در امور سیاسی فعال بود.
Benedetto Croce, La Critica. Rivista de letteratura, storia e filosofia, No. 31, Napli, 1933, S. 69-70
۲۷- Karl Vossler
۲۸- Schneeberger, Nachlese zu Heidegger, 1962, Bern, S. 111f.